معنی چشم به راه

لغت نامه دهخدا

چشم بر راه داش...

چشم بر راه داشتن. [چ َ / چ ِ ب َ ت َ] (مص مرکب) منتظر شدن و ناشکیبا و بی صبر بودن. (ناظم الاطباء).


راه راه

راه راه. (ص مرکب) مخطط. (ناظم الاطباء). چیز مخطط معروف به راهدار: جامه و قبای راه راه، آنکه خطوط رنگین داشته باشد. (از بهار عجم). الیجه. (یادداشت مؤلف). الجه، مخفف الاجه ٔ ترکی، جامه راه راه رنگارنگ. (فرهنگ لغات دیوان البسه ٔ نظام قاری). راه را. رارا (مخفف راه راه در تداول عامه). (یادداشت مؤلف). دارای خطوط متوازی نمایان و متمایز از متن پارچه خواه برجسته و خواه غیر برجسته. دارای خطوط متوازی و متمایز از متن پارچه در جهت تار. راهدار. دارای راه: مخمل راهدار؛ کبریتی:
سری مویش از آه حسرت سیاه
سراپرده اش از فغان راه راه.
ملاطغرا (از بهار عجم).
در طریق شوق آسایش نمی یابد تنش
جامه ٔ مرد مسافر گر نباشد راه راه.
محمدقلی سلیم (از بهار عجم).
نیست از رهزن در این راهم غمی کز فیض عشق
در بر از زخمی قبای راه راهی بیش نیست.
میرزا عبدالغنی قبول (از بهار عجم).
شد از خون راه راه آخر تن خاکستری پوشم
شهیدان را لباس کربلایی اینچنین باید.
سعید اشرف (از بهار عجم).
قبای راه راهی داشت در بر
که هر راهش برد دل را به راهی.
تأثیر (از آنندراج).
- پارچه یا چیت یا قبای راه راه، پارچه و چیت و قبایی که خطوط موازی داشته باشد.
- جامه ٔ راه راه، جامه ٔ مخطط. (ناظم الاطباء).
- || رنگارنگ و الوان. (ناظم الاطباء).


راه

راه. (اِ) طریق. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) (دهار) (سروری). بعربی صراط و طریق گویند. (برهان). سبیل. (دهار) (ترجمان القرآن). صراط. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). در پهلوی راس و راه و در ایرانی باستان: رثیه و در اوستا، رایثیه و در کردی، ری و ری ّ و در سرخه ای، ولاسگردی را و در ارمنی، ره و در سمنانی، راج [رَ اِ] و در سنگسری، راجن و در بلوچی، را و راه، و در افغانی، لار. (از ذیل برهان قاطع چ معین). بپهلوی راس. (از فرهنگ ایران باستان ص 225). جای عبور که لفظ عربیش طریق است، در پهلوی «راس » و در اوستا «ریثیه » و در سنکریت «رتهیا» بوده. (فرهنگ نظام). جاده که جای عبور و مرور است. (از شعوری ج 2 ورق 14). فاصله ٔ بین دو نقطه که در آن سیر توان کرد و مخفف آن ره است. و رجوع به ره شود. انبوبه. جدلان. جده. خد. خط. خطیطه. خلیف. خنیف. دَرَج. دعکه. دلیل. زراط. شاکل. شاکله. شکیکه. صعید.طرقه. عجوز. علاق. علاقه. قده. قمن. مخلفه. مدرج. (منتهی الارب). مدرجه. (منتهی الارب) (دهار). مشعب. معاث.معباً. معجاز. معلق. مقد. منقی. مورد. مورده. میعاس. نبی. نحو. نعامه. وارد. (منتهی الارب):
در راه نشابور دهی دیدم بس خوب
انگشبه ٔ او را نه عدد بود و نه مره.
رودکی.
راهی کاو راستست بگزین ای دوست
دور شو از راه بیکرانه و ترفنج.
رودکی.
شهری است بزرگ و خرم و آبادانی و همه ٔ راههای ایشان بسنگ گسترده است. (حدود العالم). ساوه و آوه.. شهرکهایی اند... با نعمت بسیار و خرم و هوای درست و راه حجاج خراسان. (حدودالعالم). و چون از آنجا بروی تا به حسینان راه اندر میان دو کوه است. (حدود العالم). کسان، شهری است از راه دور، جایی کم نعمت. (حدود العالم).
بگشتند بر گرد آن رزمگاه
بدشت و بکوه و بیابان و راه.
فردوسی.
ز تاریکی گرد و اسب و سپاه
کسی روز روشن نمی دید راه.
فردوسی.
ز لشکر ده ودو هزار دگر
دلاور بزرگان پرخاشخر
بخواند [خسروپرویز] و بسی پندها دادشان
براه الانان فرستادشان.
فردوسی.
چو ارجاسب با لشکر آنجا رسید
بگردید و بر کوه راهی ندید.
فردوسی.
دو چشمش ز سر کنده زاغ سیاه
برش اسب او ایستاده به راه.
فردوسی.
یکی زراه همی زر برندارد و سیم
یکی ز دشت به هیمه همی چند غوشای.
طیان.
در دل هر یک از ناوک او سیصد راه
در بر هر یک از نیزه ٔ او سیصد در.
فرخی.
چو راهی بباید سپردن بگام
بود راندن تعبیه بی نظام.
عنصری.
بندیان داشت بی زوار و پناه
برد با خویشتن بجمله به راه.
عنصری.
چگونه راهی، راهی درازناک وعظیم.
همه سراسر سیلاب کند و خاراخار.
بهرامی سرخسی.
امیر محمود به دوسه دفعه از راه زمین داور بر اطراف غور زد. (تاریخ بیهقی). امیر خلوتی که کرده بود در راه، چیزی بیرون داده بود درین باب. (تاریخ بیهقی). چاکری پیش آمد... سوار و راه تنگ بود. (تاریخ بیهقی). احمد گفت: اعیان و سپاه را بباید گفت آمدن و نمود که بجنگ خواهد رفت تا لشکربرنشیند، آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعه گاه تا گویند خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد. (تاریخ بیهقی). خواجه را چندان خدمت کرده بود در راه، که از حد بگذشته. (تاریخ بیهقی).
سرایان بود چون بلبل همه راه
بگوناگون سرود و گونه گون راه.
(ویس و رامین).
کنون سه راه در پیشت نهاده است
بهرجایی که خواهی ره گشاده است.
(ویس و رامین).
جز آن افسرین گوهر شاهوار
دگر آنچه در راهش آمد بکار.
اسدی.
به راه ارچه تنها، نترسد دلیر
که تنها خرامد بنخجیر، شیر.
اسدی.
از دوری تو دیر شدم ای صنم آگاه
چون قصدتو کردم شجلیزم زد بر راه.
؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی نسخه ٔ خطی).
آنروز دو راهست مردمان را
هرچند که شان حد و منتها نیست.
ناصرخسرو.
ندانیم تا خود پس از مرگ چیست
دو راه است، آن چیست، خوف و رجاست.
ناصرخسرو.
راه تو زی خیر و شر هر دو گشاده است
خواهی ایدون گرای و خواهی اندون.
ناصرخسرو.
کسی که داد بدینگونه خواهد از یزدان
بدان که راه دلش در سبیل دادگم است.
ناصرخسرو.
راهیست به میخانه بمقصد پیوست
وز جانب میخانه ره دیگر هست
لیکن ره میخانه ز آبادانی
راهیست که کام میتوان داد بدست.
عمر خیام (از شعوری).
ورنه با خاک تیره گردی راست
راه عقبی ز راه کام جداست.
سنایی.
اولش کوشش آخرش نیش است
گرت خوش نیست راه در پیش است.
سنایی.
مرا گویی که در بستان این راه
گلی بی زحمت خاری نباشد.
انوری.
من بیدل و راه بیمناکست
چون راهبرم تویی چه باکست.
نظامی.
وگر هست این جوان آن نازنین شاه
نه جای پرسش است او را درین راه.
نظامی.
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یکبار ازین خانه برین بام برآیید.
مولوی.
چون بدریا راه شد از جان خم
خم با جیحون برآرد اشتلم.
مولوی.
هر مور کجا قدم کند این ره را
کاین راه بپای هر کسی بافته نیست.
شیخ نجم الدین رازی.
بپرس آنچه ندانی که ذل پرسیدن
دلیل راه تو باشد بعز دانایی.
سعدی.
راه دنیا ز بهر رفتن تست
نه ز بهر فراغ و خفتن تست.
اوحدی.
با کسی کو به راه پیشتر است
نزد سلطان بجاه بیشتر است.
اوحدی.
خوشادردی که درمانش تو باشی
خوشا راهی که پایانش تو باشی.
فخرالدین عراقی.
فرصت شمر طریقه ٔ رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکار نیست.
حافظ.
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد.
حافظ.
معرفت منزل و عمل راه است
راه منزل رسیده کوتاهست.
مکتبی شیرازی.
کوروش قائد و عصا طلبی
بهر این راه روشن و هموار.
هاتف اصفهانی.
زنهار میازار ز خود هیچ دلی را
کز هیچ دلی نیست که راهی بخدا نیست.
وصال شیرازی.
از خانه ما راه به میخانه دراز است
ای کاش که این خانه به میخانه دری داشت.
محمدعلی مصاحب (عبرت نایینی).
عارف از راه یقین رفت وبمقصود رسید
شیخ در مرحله ٔ ظن و گمان است هنوز.
محمدعلی مصاحب (عبرت نایینی).
هر چه روی برو مرو راه خلاف دوستی
هر چه زنی بزن مزن طعنه به روزگار من.
شوریده ٔ شیرازی.
کس درین راه پرخطر از کس
دستگیری نمیکند که خطاست.
ملک الشعراء بهار.
راه بحر احمر و عمان ببندد بر تو خصم
لاجرم بهر فرار از راه افریگا شوی.
ملک الشعراء بهار.
سحرگه به راهی یکی پیر دیدم
سوی خاک خم گشته از ناتوانی
بگفتم: چه گم کرده یی اندرین ره ؟
بگفتا: جوانی !جوانی !جوانی !
ملک الشعراء بهار.
اجداد؛ جدد گردیدن راه. ارشاد؛ راه بحق نمودن. اسابی الدماء؛ راههای خون. اسباءه؛ راه خون. اعتناب، راه خویش را گذاشتن. اعور؛ راه بی علم و نشان. (منتهی الارب).انبوب، راه در کوه. ترهه؛ راه خرد که از راه بزرگ بیرون رود. جارن، راه ناپیدا شده. جاره؛ راه بسوی آب. (منتهی الارب). جده؛ راه در کوه. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). حبک، راههای آسمان. (ترجمان القرآن). خادع، خدوع، راه که گاهی هویدا گردد و گاه مخفی. خط؛ راه بزرگ. راه دراز در چیزی. خل، راه نافذ در ریگ. خیدع، راه مخالف قصد. درس، راه پنهانی. دلثع؛ راه نرم در زمین نرم یا سخت که در آن نشیب نباشد. دیسق، راه دراز. دعبوب، راه واضح و کوفته. رائغ؛ راه کژ و مایل. ردب، راه سربسته. رفاض، راههای پریشان. زوغ، از راه چمیدن. سابله؛ راه پاسپرده. صحاح، راه سخت. صحوک، راه فراخ. صدفان، دو کرانه ٔ راه در کوه. (منتهی الارب). صعود؛ راه بلند در کوه. (دهار). صمادحی، راه واضح و پیدا. (دهار). طرایق، راهها. (دهار) (منتهی الارب). عاج، راه پر از روندگان. عرق، راه پاسپرده و مسلوک. عرقه؛ راه در کوه. عروض، راه در کوه. علق، میانه ٔ راه و معظم آن. عبوث، راه درکوه. عود؛ راه دیرینه. فراض، راهها. فوق، راه نخستین. قده، قدوه؛ راه سلوک. لهجم، راه گشاده ٔ کوفته ٔ پاسپرده. لموسه؛ راه بدین جهت که گم شده بدست بساید آن را تا نشان سفر دریابد. محرم، راه در زمین درشت. مُذکَر، مُذَکَّر؛ راه خوفناک. مشاشه؛ راهی که در آن خاک و سنگریزهای نرم باشد. مشعب الحق، راهی که حق را از باطل جدا سازد. مطرب، مطربه، راه کوچک که به شارع عام پیوسته. راه متفرق. معبّد؛ راه کوفته و پاسپر کرده. معراج، راه معرج. منار؛ راه واضح. میل، میلان، از راه خمیدن. ناشط؛ که از چپ و راست راه بزرگ برآید. نجد؛ راه روشن بر بالا. (منتهی الارب). راه بر بالا. (ترجمان القرآن). راه بر بالا رفتن. (دهار). نجل، میانه ٔ راه. نحیره؛ راه باریک که از راههای بزرگ شکافته شود بصحرا. نعامه؛ نشان راه بلند. نسم، نیسم، راه ناپیدا. نقم، میانه ٔ راه. نمق، میانه ٔ راه و معظم آن. نُهامی، نِهامی، میانه ٔ راه آسان. نیر؛ کرانه ٔ راه. نیسب، راه مور. نیکور؛ راه نبهره و بر غیر قصد. وتیره؛ راه پیوسته بکوه. وخی، راه معتمد. وضح، میانه ٔ راه و گشادگی آن. وعب، راه گشاده. ولج، راه ریگستان. (منتهی الارب).
- از راه افتادن، از راه فتادن، راه گم کردن. (بهارعجم) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- || بمجاز منحرف شدن. گمراه شدن:
چو دختر شود بد بیفتد ز راه
نداند ورا داشت مادر نگاه.
اسدی.
بگفتارو بکردار دیو از راه بیفتاد و مردمان را رنج مینمود. (نوروزنامه).
بر پی صاحب غرض رفتم بیفتادم ز راه
این مثل نشنیده ای باری اذا کان الغراب.
انوری.
- از راه اندر آمدن، رسیدن. فراز آمدن:
همی راند چون باد چوبین سپاه
سوی دامغان اندر آمد ز راه.
فردوسی.
- از ره برخاستن، دور شدن از راه. بیکسو رفتن.
- || کنایه از مردن:
وزان پس بآرام بنشست شاه
چو برخاست بهرام جنگی ز راه.
فردوسی.
- از راه بردن، منحرف ساختن. براه دیگری درآوردن.
- || بمجاز، گمراه کردن و گول زدن. (ناظم الاطباء). اغوا کردن. اضلال کردن. (یادداشت مؤلف):
ببردند دیوان دلت را ز راه
که نزدیک شاه آمدی با سپاه.
فردوسی.
برد هر کسی را بخواهد ز راه
کند دوست را دشمن کینه خواه.
اسدی (گرساشبنامه ص 73).
ایشان بگفتند مگر ابلیس ترا از راه برده است گفت مرا خدا راه نموده است. (قصص الانبیاء ص 190). و ابلیس ایشان را از راه برده است. (قصص الانبیاء ص 164). ابلیس از پیش هاجر بیرون رفت، گفت اسماعیل را نه سال بیش نباشد آنرا از راه برم. (قصص الانبیاء ص 51). اینک ابلیس می خواهد مرا از راه ببرد. ابراهیم و اسماعیل هر دو سنگ را به ابلیس انداختند. (قصص الانبیاء ص 51). و آن ملعون را برهان این دو درخت بودی و خلق را از راه بردی. (قصص الانبیاء ص 89). زیرا که ایشان یعنی پریان چون ماه و آفتاب باشندو بدیدار نیکو، مردم را از راه ببرند. (اسکندرنامه ٔنسخه سعید نفیسی).
دانش بجوی اگرت نبرد از راه
این گنده پیر شوی کش رعنا.
ناصرخسرو.
دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.
ناصرخسرو.
گر نبرده ست ترا دیو فریبنده ز راه
چونکه از طاعت و دانش حق یزدان ندهی.
ناصرخسرو.
در این وقت سامری بنی اسرائیل را بگوساله از راه ببرد. (مجمل التواریخ و القصص). و این عبداﷲ از جیحون بگذشت و به نخشب توبه کش آمد و هر جای خلق را دعوت کردی بدین مقنع علیه اللعنه و خلق بسیار را از راه ببرد. (تاریخ بخارا نرشخی ص 79).
بدل اندیشه ٔ آن ماه میبرد
چو مستانش خیال از راه میبرد.
نظامی.
گرچه شیطان رجیم از راه انصافم ببرد
همچنان امید میدارم به رحمان الرحیم.
سعدی.
کو فریبی که برم یک نفس از راه ترا
سخت تنگ آمده اندر بغلم آه ترا.
شوکتی.
- || تسخیر کردن. باطاعت درآوردن. مسخر داشتن. رام ساختن:
دل مردم به نکو کارتوان برد از راه
بر نکوکاری هرگز نکند خلق زیان.
فرخی.
و رجوع به از ره بردن ذیل ماده ٔ ره شود.
- از راه برده، عاشق. (آنندراج).
- از راه (راهی) برگشتن، ترک کردن آن راه را. روی بر گرداندن از آن راه. ترک گفتن آن را.
- از راه بگشتن، از راه برگشتن: حزم. (تاج المصادر بیهقی). نکوب. (دهار).
- از راه خار برداشتن،دفع فساد و مفسده کردن. (ناظم الاطباء).
- || مهیا کردن. (ناظم الاطباء).
- از راه دور آمده، بعضی گویند عبارت از مهمان عزیز است. (آنندراج). که از سفر دور رسیده باشد.که از دور دست آمده باشد.
- || کنایه از مضمون تازه و نازک. (آنندراج).
- از راه دور رسیده، از راه دور آمده. رجوع بهمین ترکیب شود.
- از راه (ز راه) رفتن یا شدن، بمحض وصول بی هیچ توقف بجایی رفتن. فوری و بیدرنگ بجایی شتافتن:
چو بهرام گفت آه مردم ز راه
برفتند پوپان بنزدیک شاه.
فردوسی.
سپهدار با ویژگان سپاه
بدیدار آن خانه شد هم ز راه.
اسدی (گرشاسبنامه ص 143).
- از راه کوه رفتن، کنایه از اغلام کردن. (آنندراج). غلامبارگی کردن. لواط کردن:
سخن بکری است تحسین سخندان چهره آرایش
ز راه کوه رفتن باشد او را دخل بیجایش.
اشرف (از آنندراج).
بسی کس را جهان زین تنگ جاده
ز راه کوه رفتن توبه داده.
سلیم (از آنندراج).
و رجوع به راه باباکوهی رفتن و راه کوه رفتن در ذیل همین ماده شود.
- از راه گشتن، انحراف. (فرهنگ فارسی معین).
- ببست آمدن راه، به بن بست رسیدن. بمانع برخوردن:
تا دل شیفته از بزم تو مست آمده است
راه اندیشه ٔ اغیار ببست آمده است.
یقین کاشی (از ارمغان آصفی).
- بدراه، ستوری که بد راه رود. بدرو. (فرهنگ فارسی معین). حیوان سواری یا باری که خوب راه نرود. (ازفرهنگ نظام). مقابل راهوار.
- براه آمدن، راهی شدن. حرکت کردن. آغاز جنبش و سیر کردن. سر براه شدن:
نهادند بر نامه بر مهر شاه
فرستاده برگشت و آمد براه.
فردوسی.
بدان تا چو اندک نماید سپاه
دلیری کند دشمن آید به راه.
اسدی (گرشاسبنامه).
- || دست از سرکشی برداشتن. باطاعت درآمدن. راه ضلالت را ترک گفتن. راه موافقت داشتن. رام شدن:
بدرگاه کاوس شاه آمدند
وزان سر کشیدن براه آمدند.
فردوسی.
- || بهتر شدن. خوب شدن. آغاز به بهبود کردن. رو به بهبود نهادن:
هر آن ریش کز مرهم آید براه
تو داغش کنی بیش گردد تباه.
اسدی.
- براه آمدن با کسی، مساهله. مسامحه کردن با او. (یادداشت مؤلف). موافقت کردن با وی. همآهنگ شدن با او.
- || هدایت شدن. (یادداشت مؤلف).
- براه بازآوردن، براه آوردن. هدایت. گمگشته را بار دیگر بشارع عام و شاهراه آوردن. (یادداشت مؤلف).
- براه بودن، برکار بودن. تعطیل نبودن. سر براه بودن: همیشه آسیابش براه است، یعنی در حال کارکردن است و بمجاز پیوسته چیزی می خورد. (یادداشت مؤلف).
- براه ندیدن، براه آسیا ندیدن، کنایه از اظهار آشنایی نکردن. خود را ناآشنا نمودن. سابقه ٔ دوستی و شناسایی را نادیده گرفتن:
زمن باز گشتند یکسر سپاه
ندیدند گفتی مرا جز براه.
فردوسی.
- براه کردن، فرستادن.براه انداختن. روانه ساختن. گسیل کردن. راهی کردن: آن ده مرد دیگر باره بر یار کرد از هر چه جهاز آن دختر بود و ایشان به راه کرد تا دلیر برفتند. (اسکندر نامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی). از ایشان یکی رابراه کرده بود بدین مهم. (اسکندر نامه ٔ نسخه ٔ نفیسی).
- براه کشیدن، براه بردن.
- || کشاندن براه. کشان کشان بردن. براه آوردن:
کشیدند بدبخت زن را به راه
بخواری ببردند نزدیک شاه.
فردوسی.
- بر سر راه بودن، بمجاز آماده بودن. حاضر بودن. مهیا بودن. در انتظار بودن. در مسیر بودن. در دسترس بودن. سر براه بودن:
از پشت ره انجام ببینید که شه را
پیروزی و تأیید و ظفر بر سر راه است.
سوزنی سمرقندی (از ارمغان آصفی).
بر سر راهم چو بازآیم ز اقلیم عراق
هم بسوزم هم بریزم جان گور وخون گور.
خاقانی.
- بسته شدن راه، بند آمدن آن. پیدا آمدن مانع در سر راه:
پیاده شد و راه او بسته شد
دل نامدار اندر آن خسته شد.
فردوسی.
- بیراه، آنکه راه را گم کرده باشد. کسی که راه را گم کرده و حیران شده. (فرهنگ نظام).
- || بیراهه، جایی خارج از راه:
به بیراه پیدا یکی دیر بود
جهانجوی آواز راهب شنود.
فردوسی.
- || گمراه. منحرف از راه. (فرهنگ فارسی معین). ضال. آنکه کارهای ناشایسته کند. گمراه در اخلاق یا دین. (فرهنگ نظام): آن جهودان و کافران قریش و مکیان همی گفتند که: خدای محمد بر محمد خشم گرفته است و او را خود از این مسأله ها آگاه نمیکند و این قرآن از خود همی گوید و دیوانه و بیراه است. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
- || بی انصاف. (فرهنگ فارسی معین).
- || خواننده ای که خارج از مقام خواند.
- بیراه افتادن، از راه دور و منحرف شدن.
- بیراه افتادن پارچه، قطعه ای از آن از طول وقطعه ٔ دیگر از عرض قرار گرفتن هنگام دوخت. راه و بیراه شدن پارچه.
- بیراه رفتن، از راه منحرف شدن.خارج شدن از راه. بیرون شدن از راه:
چندین چراغ دارد و بیراه میرود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش.
سعدی.
- بیراه گردیدن، بیهوش شدن. از خود بیخود شدن. از هوش رفتن.
- بیراه و راه، راه و بیراه:
ببستند آذین به بیراه و راه
بر آواز شیروی پرویز شاه.
فردوسی.
نشان خواست از شاه توران سپاه
ز هرسو بجستند بیراه و راه.
فردوسی.
بفرمود کان خواسته بر سپاه
ببخش آنچه یابی به بیراه و راه.
فردوسی.
از افکنده نخجیر بیراه و راه
پر از کشتگان گشت چون رزمگاه.
فردوسی.
فزون از دو فرسنگ پیش سپاه
همی دیدبان بود بیراه وراه.
فردوسی.
و رجوع به ترکیب راه و بیراه شود.
- بیراهه، راه منحرف از جاده. راه کج. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ماده ٔ بیراهه شود.
- || بیابانی که راه بجایی نداشته باشد.
- بیراهی، گمراهی. انحراف:
کیست کو برما به بیراهی گواهی میدهد
گو ببین آن روی شهرآرا و عیب ما مکن.
سعدی.
- || بی انصافی.
- پابراه، راهی. عازم. روان. روانه.
- ترک راهی کردن، روگردان شدن از آن راه. برگشتن از آن:
آخر کار چو این ره بدهی می نرود
ترک این راه کنید و ره دیگر گیرید.
ابن یمین.
- تغییر دادن راه، آن است که از راهی که بیایند باز بآن راه نروند بلکه راه دیگر روند و این را مبارک دانند. (از بهار عجم) (از آنندراج):
چون بمسجد رفتم از میخانه تأثیر آمدم
گاه رجعت به بود تغییر دادن راه را.
محسن تأثیر (از بهار عجم).
- چشم براه، بمجاز منتظر ورود مسافر یا مهمانی عزیز:
چو ماه روی مسافر که بامداد پگاه
درآید از درامیدوار چشم براه.
سعدی.
- چشم براه بودن، به انتظار وصول کسی یا چیزی از جایی بودن. (یادداشت مؤلف). منتظر بودن:
بگذار که چشم کودکانم
بر یاد پدر به راه باشد.
ملک الشعراء بهار.
- || نگران بودن.
- چشم براه داشتن، انتظار کشیدن. منتظر بودن. نگران کسی یا چیزی بودن. در انتظار کسی یا چیزی بسر بردن: چشم براه دار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 13).
گفتم: چشمم، گفت: براهش میدار
گفتم: جگرم، گفت: پرآهش میدار
گفتم که: دلم، گفت: چه داری در دل ؟
گفتم: غم تو، گفت: نگاهش میدار.
ابوسعیدابوالخیر.
- چشم براه ماندن، نگران ماندن. در انتظار ماندن. منتظر کسی یا خبری ماندن.
- چشم براه کسی نهادن، انتظار کشیدن. منتظر کسی بودن. انتظار رسیدن او را داشتن:
آن یک نهاده چشم، غریوان به راه جفت
این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود.
ملک الشعراء بهار.
- خط راه، تذکره ٔ عبور و مرور. (ناظم الاطباء). پاسپورت.گذرنامه.
- || پروانه ٔ راهداری. (ناظم الاطباء).
- دل و دیده براه بودن، انتظار کشیدن. منتظر بودن:
دل و دیده ٔ نامداران به راه
که شیده کی آید ز آوردگاه.
فردوسی.
- راه ازچاه ندانستن، باز نشناختن راه از چاه.
- || کنایه از عدم تشخیص خیر از شر، و صلاح از خطا:
چو پوشیده چشمی نبینی که راه
نداند همی وقت رفتن ز چاه.
سعدی.
- راه اندرگرفتن، راه رفتن. راه گرفتن. آغاز رفتن کردن:
دوان گشت و گرز نیا برگرفت
برون آمد و راه اندرگرفت.
فردوسی.
- راه باباکوهی، لواطت کردن. (از بهار عجم).
- راه بابا کوهی رفتن، عمل لواطت کردن. (آنندراج). رجوع به راه کوه رفتن در ترکیبات همین ماده شود.
- راه باریک، کنایه از راه تنگ. (بهار عجم) (آنندراج): لصب، راه باریک در کوه. (منتهی الارب).و رجوع به ره باریک در ماده ٔ «ره » شود.
- راه بازدادن، راه گشودن. گذاردن که کسی از راهی بگذرد. راه باز دادن. (تاج المصادر بیهقی): تطریق، راه بازدادن کسی را تا بگذرد. (منتهی الارب). و رجوع به ره بازدادن در ذیل ره شود.
- راه بازشدن، راه واشدن. مقابل راه بسته شدن. پدید آمدن راه. ایجاد شدن راه. و رجوع به راه واشدن در همین ماده شود.
- راه بازکردن، برداشتن موانع از سر راه تا کسی یا کاروانی یا وسیله ٔ حمل و نقل بگذرد. و رجوع به راه واکردن و راه بستن در همین ماده و ره بازشدن در ماده ٔ ره شود.
- راه بازکردن بجایی، رفت و آمد کردن بدانجا. بنای رفت و آمد گذاشتن بدانجا. ره بازکردن بدانجا.
- راه بازگونه نورد، کنایه از راه دشوارگذار. (بهار عجم) (آنندراج). رجوع به ره بازگونه نورد درماده ٔ «ره » شود.
- راه بجایی بردن، یافتن آنجا. پیدا کردن آن محل.
- امثال:
پیر خر اگر بار نبرد، راه بخانه برد. (یادداشت مؤلف).
- || کنایه از به اندک چیزی منتفع و کامیاب شدن. (بهارعجم) (آنندراج). بمرادی رسیدن. بمطلوبی رسیدن:
هرگز نبرده ام بخرابات عشق راه
امروزم آرزوی تو درداد ساغری.
سعدی.
گرچه دانم که بجایی نبردراه، غریب
من ببوی سر آن زلف پریشان بروم.
حافظ (از بهارعجم).
و رجوع به ره بجایی بردن درماده ٔ ره شود.
- راه بجایی داشتن، کنایه از باندک چیزی منتفع و کامیاب شدن. (بهار عجم). امکان رسیدن بمطلوبی. امکان وصول بچیزی یا جایی. دسترسی بچیزی یاجایی داشتن:
دل نهاد نفس جسم نمی شدصائب
دل سرگشته اگر راه بجایی میداشت.
صائب (از بهارعجم).
- || کنایه از صورت معقولیت داشتن. (آنندراج) (ارمغان آصفی). راه بده داشتن. راه بده بردن:
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه بجایی دارد.
حافظ.
و رجوع به راه بده بردن و راه بده داشتن در ذیل همین ماده و ره بجایی داشتن در ماده ٔ ره شود.
- راه بحساب داشتن، کنایه از صورت معقولیت داشتن. راه بجایی داشتن. (آنندراج). «راهی بحساب دارد» جایی استعمال کنند که کسی غیر معقول نگوید. (بهار عجم). و رجوع به ره بحساب داشتن در ماده ٔ ره شود.
- راه بده بردن، راه بدیه بردن، کنایه از صورت معقولیت داشتن. (رشیدی) (بهار عجم) (آنندراج). کنایه از صورت معقولیت داشتن حرف کسی باشد. (برهان). کنایه از صورت معقولیت داشتن سخن یا کاری یا امری است. (دیوان حافظ چ قزوینی حاشیه ٔ ص 234). کنایه از معقول گفتن و اثبات مدعا باشد به ادله ٔ ناقص. (از لغت محلی شوشتر). موفق شدن. بمقصد رسیدن. (از ذیل ص 406 تاریخ بیهقی چ فیاض). نتیجه داشتن. بجایی رسیدن. منتج به نتیجه شدن. نتیجه بخش گشتن: تا رسول پورتکین برسد و سخن وی بشنوم اگر راه به دیه برد وی را بخوانیم و نواخته آید. (تاریخ بیهقی). امیر را این تقرب ناخوش نیامد و بر آن قرار دادند که قاضی بونصر را فرستاده آید با این دانشمند بخاری تا برود و سخن اعیان ترکمانان بشنودو اگر زرقی نبود و راه بدیهی میبرد آنچه گفته اند درخواهد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 490).
تا چند بر ابرو زنی از غصه گره
هرگز نبرد دژم شده راه بده.
خیام.
امشب ز شرم جانان هر درد دل که گفتم
راهی به ده نمیبرد چون حرف روستایی.
میرزا اسماعیل ایما (از بهار عجم).
و رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 861 و دیوان حافظ چ قزوینی حاشیه ٔ ص 234 و تعلیقات دیوان چ دبیرسیاقی وتاریخ بیهقی چ فیاض ذیل ص 406 و ترکیبات راه بده بردن و راه بده داشتن و ره بده بردن و ره به ده داشتن وراه سوی ده بردن در ذیل همین ماده شود.
- || کنایه از متوجه جریان شدن. مثلی است بمعنی اساس داشتن و از جزئیات کار مسبوق شدن. (دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی تعلیقات ص 252). موضوع را فهمیدن. مطلب را دریافتن. بجریان پی بردن: خواجه احمدسخن وی بشنود و راه بدیه برد. (تاریخ بیهقی). و رجوع به ره بده بردن و ره بدیه بردن ذیل ماده ٔ ره شود.
- راه بده (بدیه) بودن، راهی بدهی بودن، راه بده داشتن. راه بده بردن. صورت معقولیت داشتن. حق بجانب بودن:
زهد رندان نوآموخته راهی بدهی است
من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم.
حافظ.
و رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض حاشیه ٔ ص 406 و دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی تعلیقات ص 252 و راه بده داشتن و راه بده بردن و ره بده و ره بده بردن و ره بده داشتن شود.
- راه بده داشتن، راهی بدهی داشتن، کنایه از صورت معقولیت داشتن. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی). راه بدهی دارد، جایی استعمال کنند که کسی غیرمعقول نگوید. (بهار عجم):
نه غریب است مراین نعمت از آن بارخدای
این سخن راهنمونست و بده دارد راه.
فرخی.
چه کنم قصه دراز این به چه کار است مرا
سخنی باید گفتن که بده دارد راه.
فرخی.
و رجوع به راه بده بردن و ره بده بردن شود.
- راه بده نمودن، راهنمایی کردن بسوی مقصود. معقول بودن و اساس داشتن ملاک قرار گرفتن را:
زیرا که حدیث تو بده راه نماید
گفتار جز از تو نبرد راه سوی ده.
منوچهری.
- راه برآوردن بچیزی، بند کردن راه بسنگ و خشت و جز آن. (ارمغان آصفی) (آنندراج). رجوع به ره برآوردن بچیزی در ماده «ره » شود.
- راه بر باد بستن، بسیار بودن چیزی. پرشمار بودن:
ببینی کنون ژنده پیل و سپاه
که پیشت ببندند بر باد راه.
فردوسی.
وزان روی لشکر بیاورد شاه
سپاهی که بر باد بستند راه.
فردوسی.
- راه برداشتن بسویی، کنایه از رفتن بآنجا. (بهار عجم) (از آنندراج) (ارمغان آصفی). عازم شدن بدانجا. روی آوردن بآنجا:
چو لختی گشت و صید افکند تا چاشت
از آنجا سوی بستان راه برداشت.
امیرخسرو دهلوی (از بهار عجم).
و رجوع به ترکیب «راه جایی گرفتن » در همین ماده و ترکیب ره برداشتن بسویی ذیل ماده ٔ «ره » شود.
- راه بریده، راهی که بسبب هنگامه ٔ رهزنان مسدود باشد. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی) (از غیاث اللغات):
در عهد سبکدستی آن غمزه ٔ خونریز
شمشیر تو آسوده تر از راه بریده است.
صائب (از بهار عجم).
- راه بستن بر کسی، مسدود کردن راه وی. بستن راه کسی:
بسته بر حضرت تو راه خیال
بر درت نانشسته گرد زوال.
نظامی.
و رجوع به ره بستن بر کسی در ذیل ماده ٔ ره شود.
- راه بسر بردن، کنایه از تمام کردن راه. (رشیدی) (ارمغان آصفی). کنایه از تمام کردن و به انتها رسانیدن راه است. (برهان). بآخر رسیدن راه. (آنندراج) (بهار عجم) (از فرهنگ نظام). راه بسر شدن.راه سر کردن. (آنندراج):
به رهبر توان راه بردن بسر
سر راه دارم کجا راهبر.
نظامی.
و رجوع به دو ترکیب اخیر در ذیل همین ماده شود.
- || بآخر رسانیدن راه. (آنندراج) (بهار عجم). تمام کردن و بانتها رسانیدن راه را. (ناظم الاطباء). طی مسافت کردن و بمقصد رسیدن. (ناظم الاطباء).
- راه بسر شدن،بآخر رسیدن راه. (ارمغان آصفی) (آنندراج). راه بسر بردن. راه سر کردن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب های راه بسر بردن و راه سر کردن و راه سر آوردن و ره بسر بردن و ره بسر شدن در همین لغت نامه شود.
- راه بسر کسی بردن، بسر وقت او رسیدن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی):
غیر داغ جنون ز گمنامی
که دگرراه میبرد بسرم ؟
میرنجات (از بهار عجم).
- راه بغی، طریقه ٔ ظلم. راه ستم پیشگی. طریق گردنکشی و نافرمانی: صلاح می جویم و راه بغی نمی پویم. (تاریخ بیهقی).
- راه بلد، در تداول عامه، رهنما. که راه را خوب بشناسد. که راهنمایی کند. که راهنما باشد.
- راه بمنزل بردن کسی را، رهبری کردن وی بسوی منزل. (آنندراج). ره بمنزل بردن. بمقصود رسیدن. و رجوع به ره بمنزل بردن شود.
- راه به بست آمدن، بند شدن راه. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی). راه دیوار کردن. بند کردن راه. (آنندراج):
تا دل شیفته از بزم تو مست آمده است
راه اندیشه ٔ اغیار ببست آمده است.
جلالای یقین کاشی (از بهار عجم).
و رجوع به ره به بست آمدن در ماده ٔ ره شود.
- راه بهشت، کاهکشان. کهکشان. مجره: و در صورت مجره که فارسیان آن راکاهکشان خوانند و هندیان راه بهشت خوانند. (نزهه القلوب). و رجوع به ماده ٔ کهکشان و ترکیب راه کهکشان در ذیل همین ماده شود.
- راه بی انجام، راه بیکران. راه دور و دراز.
- راه بیراه، راه غیر مسلوک که آنرا کوره راه نیز گویند. (لغت محلی شوشتر).
- || راه غیرمعقول. (لغت محلی شوشتر).
- || تکلف و تواضع و هدایا دادن. (لغت محلی شوشتر).
- راه بیکرانه،راه بی پایان. راهی که نهایت و پایانی ندارد. راه بی انتها:
راهی کو راستست بگزین ای دوست
دور شو از راه بی کرانه و ترفنج.
رودکی.
و رجوع به ترکیب راه بی نهایت درذیل همین ماده شود.
- راه بی نهایت، راه بیکرانه. راه بی پایان. راه دورو دراز:
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان واین راه بی نهایت.
حافظ.
و رجوع به ترکیب راه بیکرانه در ذیل همین ماده شود.
- راه پا بازکردن بجایی، رفت و آمد کردن بدانجا.
- راه پاسپرده، راه مسلوک. راهی که بیشتر موردرفت وآمد مردم و چهارپایان باشد. راهی که پیوسته در آن عبور و مرور واقع شود: مور؛ راه پاسپرده و هموار.ملطاط؛ راه پیدا و پاسپرده. (منتهی الارب).
- راه پاک کن، ابزاری که بدان راه را پاک کنند.
- راه پر پیچ و خم، رجوع به ترکیب راه پیچ پیچ شود.
- راه پر دست انداز؛ در تداول عامه راه ناهموار.
- راه پیچ پیچ،راهی که پیچ و خم داشته باشد. راهی که پر پیچ و خم باشد. راه پر پیچ و خم.
- راه پیدا، راه آشکار و معلوم شده. راه گم ناشده:لاحب، راه پیدا. منهاج، منهج، راه پیدا. (منتهی الارب). نهج، راه پیدا. (دهار).
- راه پیش پای برداشتن، ترک تلاش کردن. (ارمغان آصفی).
- || دیده وری بکار بردن. (ارمغان آصفی).
- || غیرت گرفتن. (ارمغان آصفی).
- راه پیش پای کسی گذاشتن، راهنمایی کردن او را. (از بهار عجم). راهنمایی کردن و رأی خوب بکسی در چیزی دادن. (فرهنگ نظام). هدایت کردن:
مگر آوارگی راهی گذارد پیش من ورنه
چنان خود را نکردم گم که خضرم رهنمون گردد.
صائب تبریزی (از بهار عجم).
و رجوع به راه پیش گذاشتن شود.
- راه پیش پای کسی نهادن، رجوع به راه پیش پای کسی گذاشتن و راه پیش گذاشتن شود.
- راه پیش گذاشتن، رهنمایی کردن. (ناظم الاطباء) (ارمغان آصفی) (غیاث اللغات). رهنمون شدن. و رجوع به راه پیش پای کسی گذاشتن شود.
- راه چپ زدن، کنایه از فرار کردن با عیاری و زرنگی از کوچه و راه دیگری برای رهایی از خطری که سر راه وجود دارد. (از بهار عجم). راه گذاشتن و براه دیگر رفتن. (از آنندراج). و رجوع به ترکیب راه چپ کردن در ذیل همین ماده شود.
- راه حاجیان،مجره وکهکشان. (ناظم الاطباء). کهکشان که به ترکی «حاجیلریولی » و نیز «صمان اوغریسی » گویند. (از شعوری ج 2 ورق 11). و رجوع به کهکشان شود.
- راه حجاج، راه مکه. راه کعبه. رجوع به ترکیب «ره حجاج » در ماده ٔ ره وماده کهکشان و نیز ترکیب راه حاجیان و راه کهکشان در بالا شود.
- راه حسن چپ کوچه زدن و صاف گذشتن، درجایی گویند که در راه رفتن چون عیار زورمندی از دورپیدا شود از کوچه ٔ دیگر چشم پوشیده بگذرند. یعنی عیاری کردن و از شر عیار وارستن. حسن نام عیاری است که چپ دست بوده. (از آنندراج). رجوع به «خود را به کوچه علی چپ زدن » در ماده ٔ «علی چپ » شود.
- راه خرد، طریق عقل:
هرآنکس که گردد ز راه خرد
سرانجام پیچد ز کردار بد.
فردوسی.
- راه خطا، طریق باطل. طریق ناراستی:
دلت گر به راه خطا مایل است
ترا دشمن اندر جهان خود دل است.
فردوسی.
آن ترک پریچهره که دوش از بر مارفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت.
حافظ.
و رجوع به ره خطادر ماده ٔ ره شود.
- راه خفته، کنایه از راهی که درازی داشته باشد. (از انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). کنایه از راه دور و دراز. (بهار عجم) (ناظم الاطباء) (برهان). راه دراز که گویا بیدار نیست که بآخربرسد. (فرهنگ نظام) (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 14). جاده ٔ خوابیده. (آنندراج):
راه ملک عشق راه خفته ایست
صد درازی خفته در پهنای او.
ظهوری ترشیزی (از رشیدی).
- || راه هموار. (ناظم الاطباء).
- || صحرای خوابیده. (آنندراج).
- || منزل خوابیده. (آنندراج). و رجوع به ترکیب راه خوابیده در همین ماده وترکیب ره خوابیده و ره خفته در ذیل ماده ٔ ره در همه ٔ معانی شود.
- راه خواب زدن، خواب ربودن. خواب کسی را زایل کردن. ره خواب زدن. خواب از چشم بردن:
چشم خونبارم به شبخون بر گلستان میزند
راه خوابم ناله ٔ مرغ غزلخوان میزند.
صائب تبریزی (از بهار عجم).
آنجا که راه خواب زند چشم مست دوست
دیگر بخواب هم نتوان دید خواب را.
شهریار.
و رجوع به ره خواب زدن در ماده ٔ ره شود.
- راه خوابیده، راه خفته. راه دور و دراز. (از بهار عجم). ره خوابیده. راه کلان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (از شعوری ج 2 ورق 14). راه خفته. (آنندراج).
- || راه آشکار. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب راه خفته در همین ماده و معانی گوناگون آن همچنین ره خوابیده و ره خفته در ماده ٔ «ره » شود.
- راه خود را گرفتن (یا کشیدن) و رفتن، بکار خود پرداختن بدون توجه ودخالت بکار دیگران: راهت را بکش برو. (یادداشت مؤلف).
- راه دراز، راه طویل و دور:
هلال وار ز راه دراز می آیند
برای کارگزاری ز قاضی الحاجات.
مولوی (دیوان کبیر ج 1 ص 284).
- راه درازناک، راه دور و دراز. راه طولانی. راه دراز:
چگونه راهی، راهی درازناک و عظیم
همه سراسر سیلاب کند و خاراخار.
بهرامی سرخسی.
و رجوع به راه دراز در بالا شود.
- راه در گرفتن، اشغال کردن راه. سر راه گرفتن. بستن راه. سد کردن راه. مانع عبور شدن در راه:
چو آمد به ارمینیه در سپاه
سپاه خزر درگرفتند راه.
فردوسی.
- راه دست کسی نبودن، متمایل بانجام دادن کامل نبودن. نخواستن که کامل انجام شود.
- راه دریا قفل بودن، عبارت است از غیر موسم سفر دریا که آن هنگام سیل و طوفان است و عبور در آن ایام متعذر. (بهار عجم).
- راه دشوار، راه سخت. راه مشکل. راه صعب العبور: ثَنیَّه؛ راه دشوار در کوه. صعود؛ راه دشوار در کوه. عقبه؛ راه دشوار. قعقاع، راه دشوار. مُوَعَّث، راه دشوار. (منتهی الارب).
- راه دور و دراز، راهی که بسیار طولانی باشد. راهی که مسافت آن دور و مدت پیمودن آن دراز باشد: اَلوی ̍؛راه دور و دراز ناشناخته. طریق متقعقع؛ راه دور و دراز که رونده اش را کوشش تمام لازم آید. مسل، راه دور و دراز در زمین نرم. طریق ممجن، راه دور و دراز. (منتهی الارب).
- راه دویده، کنایه از سعی و تلاش بیفایده. چون کسی بسفر رود و بی نیل مقصود برگردد وی را پرسند سفر چه فایده دارد؟ گوید: راه دویده، یعنی منازل طی کرده. (از بهار عجم) (از ارمغان آصفی). اصل مثل آنکه، امردی بود مفعول هر چه از اینراه بدست می آورد بر فقرا قسمت میکرد و چون ریش برآورد دزدی پیشه گرفت باز مال دزدی بر فقرا اعطا میکرد. روزی از آخوندی ظریف مسأله پرسید، آخوند گفت: «ثواب و گناه برابر، راه دویده و کون دریده بتو واماند». (از آنندراج) (از بهار عجم):
مشتاق ترا ساغر می آه کشیده است
مجنون ترا سود سفر راه دویده است.
محسن تأثیر (از بهار عجم).
- راه دیده ٔ کسی گرفتن، مانع دیدن وی شدن.
- || بمجاز، مانع درک و فهم وی گشتن:
منظرش از دور، دامان دل دانا کشید
جلوه اش ز اعجاب، راه دیده ٔ بینا گرفت.
ملک الشعراء بهار.
- راه دیوار کردن چیزی را، بند کردن راه آن. (از آنندراج). در راه آن سد و مانع بوجود آوردن:
آه سردی کرده ام راه نفس را پیشرو
معصیت هر چند راه توبه را دیوار کرد.
واله هروی (از آنندراج).
- راه راست، طریق مستقیم. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی). راه مستقیم و بدون اعوجاج و انحراف. (ناظم الاطباء).
- || آیین راست و درست: خدای تعالی... واجب کرده است که بدان دو قوه بباید گروید و بدان راه راست ایزدی بدانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
ز تو هرچه نتوانی ایزد نخواست
تو آن کن که فرموده از راه راست.
اسدی.
استرشاد؛ راه راست خواستن. (تاج المصادربیهقی). راه راست جستن. (دهار). اهتداء؛ راه راست رفتن. (منتهی الارب). رشد؛ راه راست. (منتهی الارب) (دهار). صراط؛ راه راست. (دهار). قصد؛ راه راست. مخرت، راه راست. منهاج، راه راست. نجد؛ راه راست. نیسب، نیسبان، راه راست و روشن. هدی. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). و رجوع به ره راست در ماده ٔ ره شود.
- راه راست گرفتن، راه صواب و درستی را گرفتن. طریق حق و راستی پذیرفتن. براه راست آمدن. راستی گرفتن. از انحراف دوری جستن. اصلاح شدن. به صلاح آمدن: چون دانست [خواجه حسن] که کار خداوندش ببود... خویشتن را بدست شیطان نداد و راه راست و حق گرفت. (تاریخ بیهقی).
اهتداء؛ راه راست گرفتن. (دهار). رشد؛ راه راست گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). رشاد؛ راه راست گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار).
- راه راست نمودن، نشان دادن راه راست. راهنمایی کردن بطریق درست و صحیح. هدایت کردن بطریق درست: ارشاد؛ راه راست نمودن. (ترجمان القرآن) (دهار). هدایت، راه راست نمودن کسی را. (منتهی الارب). راه راست نمودن. (دهار). هُدی ̍؛ راه راست نمودن کسی را. (از دهار) (منتهی الارب). هدیه؛ راه راست نمودن کسی را. (منتهی الارب).
- راه را نزدیک کردن، کنایه از مهمان شدن بر کسی که خانه اش نزدیک باشد.
- امثال:
راهت را نزدیک کن، یعنی مهمان ما باش، ازآنکه خانه ٔ ما نزدیک است.
- || بمزاح، کنایه از مردن. درگذشتن. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 861).
- راه روشن، راه آشکار. (ناظم الاطباء). دَلّی ̍. رَتَم. سبیل، راه روشن. سراط؛ راه روشن. (دهار). سریح، سریحه؛ راه روشن از زمین تنگ بسیار درخت. سُنُک، راههای روشن. شرعه، شرعی، شریعه؛ راه روشن. ضحاک، راه روشن.عَطَرَّد، عَطَیَّد، عَطَوَّد؛ راه روشن که در آن بهرجا که خواهد رود. لاحب، راه روشن فراخ. لحب، راه روشن فراخ. لخجم، راه روشن و فراخ. مسلوعه؛ راه روشن. منجم، راه روشن. منهاج، راه روشن و گشاده. منهج، راه روشن و گشاده. نجد؛ راه روشن بر بالا. نهام، میانه ٔ راه روشن. نهج، راه روشن و گشاده. (منتهی الارب).
- || راه کلان. (ناظم الاطباء).
- راه روشن کردن، راهنمایی کردن. (از بهار عجم) (آنندراج):
بر گلو از طوق راه تیغ روشن میکنم
قمری این گلستانم بال بسمل میزنم.
فصیحی شیرازی (از بهار عجم).
- راه سر آوردن، بآخر رسیدن راه. (بهار عجم) (آنندراج). راه سر کردن.
- || بآخر رسانیدن راه. (از آنندراج). راه بسر بردن. (آنندراج) (بهار عجم).
- راه سر کردن، بآخر رسیدن راه. (از آنندراج) (بهار عجم). راه بسر بردن. رجوع بهمین ترکیب در ذیل همین ماده شود.
- || بآخر رسانیدن راه. (آنندراج) (بهار عجم). راه بسر بردن. (آنندراج). و رجوع بهمین ترکیب در این ماده شود.
- راه سفر گرفتن، بسفر رفتن. قصد سفر کردن. عازم سفر شدن. آهنگ سفر کردن:
عیسی مسیح گشت چو راه سفر گرفت
موسی کلیم گشت چو افتاد در سفر.
امیری معزی.
- راه سوی ده بردن، راه بده بردن. کنایه از صورت معقولیت داشتن:
زیرا که حدیث تو بده راه نماید
گفتار جز از تو نبرد راه سوی ده.
منوچهری.
و رجوع به راه بدیه یا بده بردن در همین ماده و ره سوی ده بردن و ره بده یا بدیه بردن در ماده ٔ ره شود.
- راه سیاه کردن (سیه کردن) بر کسی، کنایه از بی نام و نشان کردن. (بهار عجم) (آنندراج). پوشیدن راه به سیاهی. محو کردن راه در تاریکی. در تاریکی فرو بردن راه را:
چو در برقع کوه رفت آفتاب
سر روز روشن درآمد بخواب
سیه کرد بر شبروان راه را
فرو برد چون اژدها ماه را.
نظامی (از بهار عجم).
- راه شاه، بمعنی شاه راه است که راه پهن و بزرگ و عام باشد. (برهان). گذری فراخ باشد که از آنجابه راهها و جایهای بسیار توان شد و گویند سیاح باشدو جاده باشد. (فرهنگ نظام) (لغت فرس اسدی). راه بزرگ و عام و شارع. (ناظم الاطباء). جاده و طریق پرتردد که راههای باریک و فرعی از آن منشعب شوند و آن را شاهراه و شهراه نیز گویند. (از شعوری ج 2 ورق 14):
براه شاه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت.
کسایی (از لغت فرس اسدی).
و رجوع به شاهراه در همین ماده شود.
- راه شوق، راه عشق. راه اشتیاق و دلبستگی به یار:
به راه شوق مرا ضعف مانع است سلیم
ترا چو قوت رفتار هست راهی باش.
محمدقلی سلیم (از بهار عجم).
- راه طلب، طریق خواهانی. طریق خواستاری:
پا به راه طلب نه و از عشق
بهر این راه توشه ای بردار.
هاتف اصفهانی.
- راه طی کردن، راه بردن. راه پیمودن. راه سپردن. (آنندراج).
- راه عدم، اجل ومرگ. (ناظم الاطباء):
کنون فتنه را هیچ گوشه نماند
براه عدم نیز توشه نماند.
؟ (از شرفنامه ٔ منیری).
- راه عشق، طریق عشق:
مرغ خوشخوان را بشارت ده که اندر راه عشق
دوست را با نامه ٔ شبهای بیداران خوشست.
حافظ.
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست.
حافظ.
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه ٔ خمار داشت.
حافظ.
غیر ناکامی دراین ره کام نیست
راه عشق است این ره حمام نیست.
شیخ بهایی.
تانفرمایی که بی پروانه ای در راه عشق
شمعوش پیش تو سوزم گر دهی پروانه ای.
ملک الشعراء بهار.
و رجوع به ره عشق در ماده ٔ ره شود.
- راه غول، دنیا و روزگار. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا).
- راه غول دار، روزگار. (ناظم الاطباء). کنایه ازدنیا و روزگار باشد. (برهان) (از شرفنامه ٔ منیری). راه غول. و رجوع به راه غول شود.
- || بخت و طالع. (ناظم الاطباء).
- راه فراخ، راه پهن. راه عریض. راه وسیع ودور و دراز: جاده؛ راه فراخ. (یادداشت مؤلف) (دهار). دعمی، راه فراخ یا میانه. دلیع؛ راه فراخ و نرم. (منتهی الارب). فج، راه فراخ. (دهار) (از ترجمان القرآن). کئشم، راه فراخ. مخرف، مخرفه؛ راه فراخ. (منتهی الارب). مِرصاد؛ راه فراخ. (ترجمان القرآن) (دهار). مِرصَد؛ راه فراخ. (ترجمان القرآن) (دهار). مَرصَد؛ راه فراخ. (یادداشت مؤلف). مَهیع؛ راه فراخ و روشن. (منتهی الارب). مُسَیَّح، راه فراخ که راههای کوچک درخود ظاهر و روشن داشته باشد. معلوب، راه فراخ و پاسپرده. وهم، راه فراخ. هطیع؛ راه فراخ. (منتهی الارب).
- راه فرار، راه گریز. گریزگاه. مخلص. مفر. فرارگاه. و رجوع به کلمه های مذکور شود.
- راه فروبستن، مقابل راه گشادن. (از ارمغان آصفی) (بهار عجم) (از آنندراج). بستن راه. مسدود کردن راه:
ز مرد ز همرنگی چتر شاه
بر افعی خرامان فروبسته راه
ظهوری ترشیزی (از بهار عجم).
و رجوع به راه بستن و ره بستن در همین لغت نامه شود.
- راه فروکوفتن، طی کردن آن. پیمودن راه. رفتن آن. (آنندراج) (از ارمغان آصفی). پاسپر کردن راه.
- راه فنا، راه عدم.
- || آفات و امراض. (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج).
- || در اصطلاح عاشقان، راه عشق را گویند. (از آنندراج).
- || راه نابودی. راه نیستی. طریق زوال. مجازاً، بمعنی راه فنا که فنا مرحله ای از مراحل هفتگانه ٔ سالکان راه عرفانست:
ای که از دشواری راه فنا ترسی مترس
بسکه آسان است این ره میتوان خوابیده رفت.
یحیی کاشی.
- راه قدس، وادی قدس. (آنندراج). راه بیت المقدس:
رود مصر و چشمه ٔ موسی به راه قدس نیست
وقت رفتن ترسی از آلایش دامن مکن.
نظیری نیشابوری (از آنندراج).
- راه قطع کردن، پیش رفتن وحرکت کردن و سیر کردن. (ناظم الاطباء).
- || راه بریدن. جلو راه گرفتن. قطع طریق کردن.
- راه کاهکشان، مجره و کهکشان. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ اوبهی). سفیدیی را گویند. که شبها در آسمان می نماید و آن را آسمان دره خوانند و آن صورت راهی است که در فلک هشتم از اجرام کواکب سحابیه ظهور یافته است، و بعربی مجره گویند. (آنندراج) (برهان) (از لغت محلی شوشتر) (از شرفنامه ٔ منیری). آسماندره. (از شرفنامه ٔ منیری) (از لغت محلی شوشتر):
تیر بر چرخ راه کاهکشان
همچو گیسوی زنگیان بنشان.
عنصری (ازاوبهی).
و رجوع به کهکشان و کاهکشان و راه حاجیان در همین ماده شود.
- راه کبریتی، (رنگ) با خطهای باریک و دراز و رنگین. جامه که راههای رنگارنگ یا یک رنگ بباریکی چوب کبریت دارد.
- || با برجستگی ها و فروشدگی ها بباریکی چوب کبریت. که از جانب پود شیارها و برجستگی ها بباریکی چوب کبریت داشته باشد: مخمل راه کبریتی. (یادداشت مؤلف).
- راه کج، مقابل راه راست: الغاز؛ راههای کج و پیچیده و مشتبه که بر رونده دشوار باشد. (منتهی الارب).
- راه کژ، راه کج. رجوع به همین ترکیب شود.
- راه کسی بجایی یا بر جایی یا در جایی افتادن (فتادن)، گذر کردن بر آنجای. رفتن بدانجای. گذار وی افتادن در آنجای:
اگر چون قطره در دریای کثرت راه ما افتاد
خیال دورکرد یار تنها می کند ما را.
صائب (از بهار عجم).
همیشه راه به آب بقا نمی افتد
مشو بدیدن ازآن لعل جانفزا قانع.
صائب (از بهار عجم).
زاهدا افسرده گو گرمی مکن خواهد فتاد
راه برق رحمتی بر خرمن عصیان ما.
نورالدین ظهوری (از بهار عجم).
- راه کسی را گم کردن، گمراه ساختن او را:
چه بودت گرنه دیوت راه گم کرد
که بی موزه درون رفتی بگلزار.
ناصرخسرو.
- راه کناره، راه ساحلی. (یادداشت مؤلف). راهی که در امتداد ساحل باشد.
- راه کوتاه، راه اندک که طول آن کم باشد. مقابل راه دراز: اختصار؛ راه کوتاهتر برفتن. (تاج المصادر بیهقی). معاجیل، راههای کوتاهترین که زود بمنزل رسیده شود. مقرب، راه کوتاه. مقربه؛ راه کوتاه. (منتهی الارب).
- راه کور، راهی که در آن مردم تردد نکنند و خط جاده اش عیان نباشد. (بهار عجم). کوره راه. (ازآنندراج).
- راه کوره، کوره راه. رجوع به ترکیب «کوره راه » و «راه کور» شود.
- راه کوفته، راهی که در آن آمدورفت کنند. (ارمغان آصفی) (بهار عجم) (آنندراج): ملعنه؛ راه کوفته. (آنندراج).
- راه کوه، طریق جبال. (لغت محلی شوشتر): مسباء؛ راه کوه. (منتهی الارب). قفیل، راه کوه تن

راه. [هِن ْ] (ع ص) راهی. با رفاه در زندگی. (از متن اللغه). فراخ. (از ناظم الاطباء). عیش ٌ راه، زیست فراخ. (ناظم الاطباء). زندگی ساکن و بارفاه. (از اقرب الموارد). || ساکن. (از متن اللغه). دریای ساکن. (از اقرب الموارد). || طعام راه، طعام دائم و همیشه. (ازناظم الاطباء). طعام دائم و راهن. (اقرب الموارد). ورجوع به راهی شود. || نرم و آسان: خمس راه، خمس نرم و آسان. (ناظم الاطباء). || همراه در حرکت و سیر. رفیق راه. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). || گشاینده ٔ میان دو پای خود. (از متن اللغه). رجوع به رهو و راهی و راهیه شود.


چشم

چشم. [چ َ /چ ِ] (اِ) معروفست که عرب «عین » گویند. (برهان). ترجمه ٔ عین. (آنندراج).آن جزء از بدن انسان و حیوان که بر بالای آن ابرو جا گرفته و آلت دیدنست. (فرهنگ نظام). عضو آلی مدرک رنگها. عین و آلت ابصار و دیده و چشم که آلت ابصار باشد عبارت است از کره ٔ مجوفی مرکب از چندین غشاء، و ممتلی از رطوبتی موسوم به رطوبت بیضیه، و غشاء خارجی که صلبیه نامیده میشود، و عبارتست از سفیدی چشم و احاطه میکند غشاء دیگری را موسوم به مشیمه و در جانب قدام چشم، صلبیه دارای ثقبه ایست که در آن ثقبه مشاهده میگردد جزء شفاف و غیر حاجب ماورائی موسوم به قرنیه که ازسطح چشم برآمدگی دارد و نور عبور میکند از قرنیه و پس از آن از اطاق کوچکی میگذرد و ممتلی از مایعی موسوم برطوبت زجاجیه و برخورد مینماید یک نوع حجابی را که موسوم است به عنبیه این عنبیه دارای ثقبه ایست موسوم به حدقه و آن را مرتبط میکند با فضای داخلی چشم، و در خلف حدقه نور میگذرد از یک جسم جامد غیر حاجب ماورائی موسوم به جلیدیه و از آن گذشته برخورد مینماید شبکیه را و این شبکیه عبارتست از غشاء داخلی چشم ودر آن ادراک میگردد مبصراتی که شخص بر آنها احاطه دارد و شبکیه نیست مگر انبساط عصب باصره و بواسطه ٔ این عصب است که میرسد بدماغ هر چه که از اثر نور در چشم منطبع گشته است. (ناظم الاطباء). میرزا علی طبیب مؤلف جواهرالتشریح نویسد:«... کره ٔ چشم در جوف مداری واقعست و بوسیله ٔ عضلات خود و عصب بصری و ملتحمه و جفنین و لفافه ٔ مقله ای مداری در مکان خود استوار شده واین وسایط ارتباطیه در حرکات مختلفه و ممتده ٔ آن نیز مساعدت میکنند... و طبقات مختلف چشم عبارتند از:
1- صلبیه، که طبقه ایست که قسمت غیرشفاف (قرنیه ٔ غیرشفاف) جزء قشری چشم را تشکیل میدهد و از خلف برای عبور عصب بصری سوراخ شده و از قدام دارای ثقبه ای بشکل بیضی ناقص است که قرنیه ٔ شفاف در آن قرار گرفته است و رنگ آن سفید کدر و در بعضی اشخاص و در اطفال کبود است.
2- قرنیه، که غشاء شفافی است بشکل بیضی ناقص و در جزء قدامی کره ٔ چشم واقع شده است.
3- مشیمیه، که بر حسب وقوع طبقات بروی یکدیگر، پرده ٔ دوم چشم است.
4- عنبیه، که حجاب عضلی عروقی است و بطور عمودی واقع شده، در طرف مرکز آن سوراخی است موسوم به حدقه.
5- شبکیه، که پرده ٔ سوم چشم است وتأثیرات ضیائیه را اخذ کرده آنها را بعصب بصری منتقل میکند و بدماغ میرساند.
6- بیضیه یا رطوبت هایی که مایع شفاف براقی است واقع در خانه ٔ قدامی چشم، یعنی در جزئی از چشم که مابین قرنیه و عنبیه واقع است.
7- جسم زجاجی، که ماده ٔ سریشمی بسیار شفافی است و در جزء خلفی کره ٔ چشم، در خلف جلیدیه واقعشده و از رطوبتی موسوم برطوبت زجاجی که محتوی در غشائی موسوم بغشاء زجاجی است حاصل آمده است.
8- منطقه ٔ زین، که غشائی لیفی است و آن را «زین » کشف نموده، دارای منظر مخطط مخصوصی است و باید آن را مانند نقطه ٔ ارتباط شبکیه و رباط معلق جلیدیه دانست. (نقل باختصار از کتاب جواهرالتشریح میرزا علی فصل دوم از باب چهارم). عین. دیده. جهان بین. بیننده. جهاز بینایی. باصِرَه. بَصَر. جَحمَه. طَرف. عَین. نَاظِر. نَاظِرَه. (منتهی الارب):
بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز
بشب بچشم کسان اندرون ببینی کاه.
رودکی.
دل زنده از کشته بریان شود
ز دیدار او چشم گریان شود.
فردوسی.
سه پاس تو چشم است و گوش و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بی گمان.
فردوسی.
خرد چشم جانست چون بنگری
تو بی چشم شادان جهان نسپری.
فردوسی.
دو چشمش کژ وسبز و دندان بزرگ
براه اندرون کژ رود همچو گرگ.
فردوسی.
دو چشم من چو دو چرخشت کرد فرقت او
دو دیده همچو بچرخشت دانه ٔ انگور.
فرخی.
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که بچشم تو چنان آید چون درنگری.
منوچهری.
چنان گوشم بدر چشمم براهست
تو گویی خانه ام زندان و چاهست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
امیر یوسف را شراب دریافته بود چشمش بروی طغرل بماند. (تاریخ بیهقی).و هرچند کوشید و خویشتن را فراهم کرد چشم از وی بازنتوانست داشت. (تاریخ بیهقی). خواست که یوسف یکچند از چشم وی و حشم و لشکر دور ماند. (تاریخ بیهقی).
بچشمی چشم این غمگین گشاییم
بابروییش از ابرو چین گشاییم.
نظامی.
ای بخلق از جهانیان ممتاز
چشم خلقی بروی خوب تو باز.
سعدی.
دوست دارم اگرم لطف کنی ور نکنی
بدو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست.
سعدی.
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ.
سعدی.
چشم خفاش اگر پرتو خورشید ندید
جرم بر دیده ٔ خفاش نه بر خورشید است.
ابن یمین.
رجوع به بصروعین و دیده شود. || بمعنی چشم زخم. (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث). بمعنی نظر بد که نام دیگرش چشم زخم است. (فرهنگ نظام). چشزخ. چشمزخ. نَظرَه. طُرفَه. (منتهی الارب). نظر. چشم بد. عین الکمال:
یارم سپند اگرچه برآتش همی فکند
از بهر چشم تا نرسد مر ورا گزند
او را سپند و آتش ناید همی بکار
باروی همچو آتش و با خال چون سپند.
حنظله ٔ بادغیسی.
خوش سپند افکن در آتش و رویش بنگر
که بترسم که مر او را رسد از چشم زیان.
فرخی.
تا جهان باشد خسرو بسلامت ماناد
ایزد از ملکت او چشم کسان دور کناد.
منوچهری.
گل کبود که برتافت آفتاب بر او
ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب.
خفاف.
شکسته دیگ سیاهی نهند در بستان
ز بهر چشم چو شد بوستان خوش و دلخواه.
سوزنی.
ازبیم چشم چون گل رعنا درین چمن
بر روی نوبهار نقاب خزان کشم.
صائب (ازآنندراج).
رجوع به چشزخ و چشم بد و چشمزخ و چشم زخم شود. || امید، چنانکه گویند: چشم آن دارم، یعنی: امید آن دارم. (انجمن آرا). بمعنی امید. (آنندراج) (فرهنگ نظام). امید و توقع. (غیاث). امید و توقع و انتظار. (ناظم الاطباء). چشمداشت. آرمان. آرزو:
تا بمن امید هدایت کراست
یا بخدا چشم عنایت کراست.
نظامی.
هر کسی را ز لبت چشم تمنائی هست
من خود این بخت ندارم که زبانم باشد.
سعدی.
هرآنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست.
سعدی.
ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور
چشم سرّی عجب از بیخبران میداری.
حافظ.
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی بمن ده تا بیاسایم دمی.
حافظ.
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتم.
حافظ.
ز هیچ یار مرا چشم آشنایی نیست
شکسته جانم و امید مومیایی نیست.
باقر کاشی (از آنندراج).
روا مدار که گردد مزید خواهش غیر
نوازش ستمی کز تو چشم بود مرا.
قدسی (از آنندراج).
رجوع به چشمداشت و چشم داشتن شود.
|| بمعنی نگاه. (آنندراج) (فرهنگ نظام). نگاه و نظر. (ناظم الاطباء):
چشمت همیشه مانده بدست توانگران
تا اینت پانذ آرد و آن خز و آن حریر.
ناصرخسرو.
چشم که بر تو میکنم چشم حسود میکنم
شکر خدا که باز شد دیده ٔ بخت روشنم.
سعدی.
گر ازدوست چشمت باحسان اوست
تو در بند خویشی نه در بند دوست.
سعدی.
|| (صوت) «چشم » قید اجابت و تصدیق است. (از آنندراج). بچشم. بالای چشم. سر چشم. روی چشمم. سمعاً و طاعهً. اطاعت میکنم:
دیدمش سرگرم استغنا ز راهی میگذشت
گفتمش دارم نگاهی آرزو، فرمود چشم.
قاسم مشهدی (از آنندراج).
|| (اِ) گشادگی در نوشتن بعضی حروف. نیز سفیدی میان سر فا و قاف و واو را گویند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین): و چشمهای واو و قاف و فا درخور یکدیگر و بر یک اندازه بود، نه تنگ و نه فراخ. (نوروزنامه ص 47 و117)
|| هریک از خالهای کعبتین نرد:
لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد
چشمها از لعبتان استخوان انگیخته.
خاقانی.
|| مجازاً بمعنی عزیز، نیازی و گرامی:
که ففعور چشم و دل ساوه شاه
ورا دید خواهد همی بی سپاه.
فردوسی.
|| مجازاً بمعنی نزد. پیش. پیشگاه. در نظر:
ای قامت تو بصورت کاونجک
هستی توبچشم مردمان بلکنجک.
شهید.
بقرطاس بر پیل بنگاشتند
بچشم جهاندار بگذاشتند.
فردوسی.
آری چو وقت خویش ندانی وروز خویش
در چشم شاه خواری و در چشم خواجه خوار.
فرخی.
هرکه خرد وی اندکتر، او بچشم مردمان سبکتر. (تاریخ بیهقی).
صفات و تشبیهات: مولف آنندراج نویسد: «آنچه در صفات و تشبیهات چشم خوبان مستعمل است: آشناروی. آهو. آهوانداز. آهوبچه. آهوفریب. آهوگیر. اختر. بادام. بادام تلخ. بادام سیه. باده پیما. بازیگوش. بخواب رفته. بدخوی. بلاجوی. بی باک. بی پروا. بی پروانگاه. بیرحم. بیگانه خوی. بی گناه کش. بی می مست. بی نماز. پرخمار. پرخواب. پرفن. پرکار. پریشان نگاه. پیمانه. ترک. ترک خطای. ترکش بند. ترک مردم شکار. تغافل شعار. تنگ. تنگظرف. تیر. تیرانداز. تیر هوای. تیزچنگ.تیغ. تیغ کشیده. جادو. جاودانه. جادوفریب. جادووش. جفاکیش. جگردار. جنون فزای. چاه بابل. حجاب آلود. حیاه. خانه پرداز. خانه ٔ سیاه. خدنگ افکن. خراب. خمار. خواب آلوده. خوابناک. خوش دنباله. خوش سخن. خوش مژگان. خوش مژه. خوش نگاه. خونخوار. خونریز. دردناک. دلاشوب. دلاویز. دلبر. دل سیاه. دل سیه. دلفریب. دنباله دار. روشن. روشندل. روشندماغ. زنبورسرخ. ساغر. ساقی مشرب. ستاره. ستم دستگاه. ستمگر. سخندان. سخن ساز. سخنگوی. سرمه بیز.سرمه پالا. سرمه دار. سرمه رنگ. سرمه سای. سرمه فریب. سیه خانه. سیه دل. سیه مست. شرم آلود. شرمگین. شرمناک. شعبده باز. شفق نگاه. شورانگیز. شهباز. شیرشکار. شیرگیر. شیشه. ضحاک. طومارحیا. طومار سربه مهر. ظالم. ظالم خونخوار. ظالم مظلوم نما. عاشق کش. عربده جوی. عشوه فروش. عیار. غارتگر. غضب مست. غمزه زن. فتان. فتنه. فتنه انگیز. فتنه جوی. فتنه خیز. فتنه دکان. فتنه زای. فتنه ساز. فتنه گر. فرشته شکار. فرعون. فسونساز. قاتل. قتال. قیامت زای. کافر. کرشمه پرداز. کرشمه ساز. کمان. کمان کشیده.کم حرف. کینه جوی. گرانخواب. گشاده. گلگون. گوشه نشین.گویا. گیرا. مخمور. مردم آزار. مردم در. مردم کش. مست.مستانه. مست خواب. مهر بادامی. می پرست. میخانه. میگون. ناتوان. ناوک افکن. نرگس. نرگس بسیارخواب. نرگس بیمار. نرگس پرخواب. نرگس خواب آلود. نرگس سیرآب. نرگس شهلا. نرگس طناز. نرگس فتنه زای. نرگس کافرمژه. نرگس گویا. نرگس لاله رنگ. نرگس مستانه. نکته دار. نمرود. نیم باز. نیم خواب. نیم مست. وحشت دستگاه. هاروت. هرزه جنگ.هرزه گرد». سپس مولف آنندراج نویسد: «و در صفات چشم عشاق این الفاظ بکار برند: آئینه. آلایش نصیب. ابر. اشک آلود. اشکبار. اشک فشان. باز. بلابین. بی تاب. بی خواب. بیدار. بیضه. پرآب. تر. تنگظرف. جویبار. چرخ. حسرت بین. حسرت فشان. حیران. حیرت آلود. حیرت زده. خواب آلود.خواب جسته. خونبار. خون پالا. خونفشان. داغدیده. دجله ران. درفشان. دولابی. رمدکشیده. روشن بین. ژاله پاش. ستاره بار. ستم رسیده. شب پیمای. شگون گیر. صدف. طوفان. طوفان جوش. طوفانزای. طوفانی. عنبر. قطره زای. قطره زن. کاسه. کره. گران خواب. گریان. گریه آلود. گریخته خواب. گوهرزای. گهربار. گهرفروش. لوح. مرغ. ناغنوده. نگران. نم زده. ورق ».
- آب چشم، کنایه از اشک چشم:
نریزد خدا آب روی کسی
که ریزد گنه آب چشمش بسی.
سعدی.
- آب چشم ریختن، کنایه از گریستن:
نخست ای گنه کرده ٔ خفته خیز
بقدر گنه آب چشمی بریز.
سعدی.
- آب در چشم آمدن، اشک شوق در چشم آمدن و چشم پر از اشک شوق یا پر از اشک حسرت شدن:
اگر صد نوبتش چون قرص خورشید
ببینم، آب در چشم من آید.
سعدی.
ز وجد آب در چشمش آمد چو میغ
ببارید بر چهره سیل دریغ.
سعدی.
- آهوچشم، آنکه دارای چشمی چون غزال است:
بعد یکساعت آن دو آهوچشم
کآتش برق بودنشان در پشم.
نظامی.
تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی.
سعدی.
- از چشم افتادن کسی یا چیزی، در نظر شخص بیقدر و منزلت شدن:
از آن نوبت که دیدم ابروانش
ز چشمانم بیفتادست پروین.
سعدی.
- از چشم انداختن کسی یا چیزی را، کنایه است از مورد بغض و نفرت قرار دادن آن کس یا آن چیز را.
- از چشم کسی افتادن، منفور آن کس شدن. منفور شدن نزد او پس از محبوب بودن.
- از چشم کسی انداختن شخصی را، آن شخص را مبغوض آن کس کردن: گفتند چه تدبیر کنیم تا این مرد را از چشم شاه بیندازیم. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی).
- از چشم کسی دانستن یا دیدن کاری یا حادثه ای را، آن کس را مسؤول و مسبب وقوع آن کار یا آن حادثه شمردن. بدو نسبت کردن آن کاریا حادثه: اگر یک مو از سر او کم شود از چشم شما می بینیم:
من مخمور اگر مستم ز چشم یار میدانم
مرا از من جدا کرده اشارتهای پنهانش.
خاقانی.
- از چشم گذاشتن، بی محلی و بی اعتنائی کردن:
تو یاد هر که کنی در جهان بزرگ شود
مگر که دیگرش از چشم خویش بگذاری.
سعدی.
- ازرق چشم، دارای چشم کبودرنگ.
- بادام چشم، دارای چشمی خوش حالت به شکل بادام:
در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده ست
بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن.
سعدی.
- بچشم آمدن، نظر خورده شدن. آفت عین الکمال یافتن. از نظر آسیب یافتن.
- بچشم درآمدن، در نظر جلوه کردن. منظور نظر واقع شدن:
میرود وز خویشتن بینی که هست
درنمی آید بچشمش دیگری.
سعدی.
- بچشم کردن کسی یا چیزی، در نظر گرفتن و زیر نظر داشتن آن کس یاآن چیز:
بچشم کرده ام ابروی ماه سیمایی
خیال سبزخطی نقش بسته ام جائی.
حافظ.
- || و نیز در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، بمعنی چشم زخم زدن.
- بچشم کسی کشیدن چیزی را، جلوه فروختن بدان کس بسبب آن چیز.
- بچشم کشیدن کاری را، منت گذاشتن بدان کس بسبب انجام دادن آن کار.
- بچشم یا بر چشم نهادن چیزی، کنایه از سپاسگزاری کردن و شکرنعمت گفتن:
همچو نوباوه برنهد بر چشم
نامه ٔ او خلیفه ٔ بغداد.
فرخی.
- بدچشم.
- بر چشم نشاندن، گرامی و معزز داشتن:
اگر بدست کند باغبان چنین سروی
چه جای چشمه که بر چشمهاش بنشاند.
سعدی.
- بی چشم و رو.
- بی چشمی.
- پاک چشم.
- پشت چشم نازک کردن، کنایه از کبر و غرور فروختن و ناز و افاده کردن.
- پوشیده چشم:
در آن دم یکی مرد پوشیده چشم
بپرسیدش از موجب کین و خشم.
سعدی.
- پیروزه چشم، دارای چشم پیروزه رنگ:
همه سرخ رویند و پیروزه چشم.
نظامی.
- پیش چشم داشتن، در نظر داشتن و از نظر گذراندن: عاقل باید که در فاتحت کارها نهایت اغراض خویش پیش چشم دارد. (کلیله و دمنه).
- پیش چشم کردن، کنایه از بیاد داشتن و بخاطر داشتن چیزی یا مطلبی، چنانکه گوئی همیشه پیش نظر است: و شاعر بدین درجه نرسد الا که در عنفوان شباب و در روزگار جوانی بیست هزار بیت از اشعارمتقدمان یاد گیرد و ده هزار کلمه از آثار متأخران پیش چشم کند و پیوسته دواوین استادان همی خواند و یاد همی گیرد. (چهارمقاله ٔ عروضی).
- تنگ چشم، دارای چشمی ریز همچون چشم برخی از چینیان و ترکان:
تنگ چشمان معنیم هستند
که رخ از چشم تنگ بربستند.
نظامی.
نبینی که چشمانش از کهرباست
وفا جستن از تنگ چشمان خطاست.
سعدی.
برای حاجت دنیا طمع بخلق نبردم
که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را.
سعدی.
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم.
سعدی.
- تنگ چشمی، حالت تنگ چشم:
همه تنگ چشمی پسندیده اند.
نظامی.
- تیره چشم.
- تیزچشم، تیزبین:
روز صیادم بد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیرو دزدران.
مولوی.
طرفه کور دوربین تیزچشم
لیک از اشتر نبیند غیر پشم.
مولوی.
- چارچشم (در صفت سگ).
- چارچشمی.
- چشم از جهان بستن،کنایه است از مردن و دم درکشیدن:
چو سالار جهان چشم از جهان بست
بسالاری ترا باید میان بست.
نظامی.
رجوع به چشم بستن شود.
- چشم از کسی یا از کاری آب نخوردن، چنانکه گویند: چشمم از فلان شخص آب نمیخورد؛ یعنی گمان نمیکنم فلانی بتواند چنین کاری کند. یا چشمم از این کار آب نمیخورد؛ یعنی گمان نمیکنم این کار صورت گیرد.
- چشم براه داشتن، در انتظار چیزی یا کسی بودن. (امثال و حکم):
چنان گوشم بدر چشمم براه است
تو گویی خانه ام زندان و چاه است.
ویس و رامین (از امثال و حکم).
مدتی شد که تا بدان امید
چشم دارد براه و گوش بدر.
انوری (از امثال وحکم).
- چشم بر پشت پا داشتن، شرم را سرافکنده بودن. (امثال و حکم):
زلیخا رخ بدان فرخ لقا داشت
ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت.
جامی (از امثال و حکم).
- چشم بر پشت پا دوختن، کنایه از با شرم و حیا بودن یا خجالت کشیدن:
چو رویم شمع خوبی برفروزد
دو چشم خود به پشت پای دوزد
بدین اندیشه آزارش نجویم
که پشت پاش به باشد ز رویم.
جامی.
- چشم برنداشتن از چیزی یا کسی، پیوسته نگریستن و مدام نظر کردن.
- چشم بلا را خاریدن، چیز یا کسی موذی و زیانکار را که اکنون آزارش نمیرسد، بعمد به ایذا و آزار و اضرار خویش برانگیختن. (امثال و حکم):
گر او بد کند پیچد از روزگار
تو چشم بلا را بتندی مخار.
فردوسی (از امثال و حکم).
- چشم پنگان کردن، بخشم یا شگفتی چشمان را بیش از اندازه گشادن. نظیر: چشمها راچهار کردن. (امثال و حکم):
ور تو گویی جای خورد و برد چون باشد بهشت
بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پنگان کنند.
ناصرخسرو (از امثال و حکم).
- چشم چپ کسی به کسی افتادن، با آن کس عداوت پیدا کردن. چپ افتادن.
- چشم چشم را ندیدن، کنایه است از بسیار تاریک بودن جائی از گرد و غبار. تیره و تار بودن.
- چشم چهار شدن و گشتن، افتادن دو چشم بدو چشم دیگر. یعنی ملاقات دست دادن و دیدن یکدیگر:
یکبارگی جفا مکن از ما تو شرم دار
کافر دو چشم گردد روزی چهار چشم.
شهاب الدین محمدبن رشید.
- چشم چهار کردن. رجوع بچشم ها را چهار کردن شود.
- چشم دراندن. رجوع به چشم دراندن شود.
- چشم را در کاری روی هم گذاشتن، کنایه از بی ملاحظه انجام دادن آن کار.
- چشم سوی کسی کشیدن، کنایه از میل و علاقه داشتن بدان کس و هواخواه وی بودن: یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند: باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم سوی او کشیده. (تاریخ بیهقی).
- چشمش بروشنایی افتاده است، بمزاح، نفعی یا مالی در جایی گمان برده و طمع کرده است. (امثال و حکم).
- چشمش چشمها دیده است، آمیزش و معاشرتهای سوء بسیار کرده و از این رو بی شرم و آزرم شده است. (امثال و حکم).
- چشمش کرایه میخواهد، بیشتربه مزاح به کودکانی که هر آنچه را بینند خواهند، گفته میشود. (امثال و حکم).
- چشمش محک است، با دیدن صورت ظاهر کسی سریره ٔ او را شناسد.
- || وزن چیزی ناسخته و ناسنجیده را باچشم تمیز دهد. (ازامثال وحکم).
- چشم فروخوابانیدن، کنایه از چشم پوشی و اغماض کردن.غمض عین کردن.
- چشم کار کردن، چنانکه گویند: تا چشم کار کرد؛ یعنی تا آنجا که چشم میدید، و تا آن حد بینایی چشم نیروی دیدن داشت: و آن صحرا چندانکه چشم کار کرد رسنها و چوبها فکنده بود که از فسون ایشان در حرکت آمد. (مجمل التواریخ). چون بگذشتی بزمینی رسی همچنان کوه و درختان و هامون نحاس باشد چون برگذری باز بزمینی سیم رسی هرچند چشم کار کند و ازآن پس به زمینی زر رسی. (مجمل التواریخ).
- چشم کسی را دزدیدن، هنگام غفلت او از دیدن، کاری را انجام دادن.
- چشم گود شدن، کنایه از لاغر شدن.
- چشم و دل پاک بودن، کنایه از امانت و عفت داشتن: چشم و دل پاک است. نظیر: انه لغضیض الطرف و نقی الظرف. (امثال و حکم).
- چشم و دل سیر بودن، اعتنا بمال و منال نداشتن: چشم و دل سیر است، بی اعتنا بمال و بلند نظر است. (امثال و حکم).
- چشم و هم چشم.
- چشم و هم چشمی.
- چشم ها را چهار کردن، چشمهایش چهار شدن، انتظار شدید بردن.
- || نهایت متعجب شدن.
- || فراوان دقت کردن. (امثال و حکم).
- چشمهایش آلبالوگیلاس می چیند، از بیخوابی یا خیرگی در تأثیرنور یا بعلت دردی در دیدگان، اشیاء را در هم و غیر متمایز می بیند. و از این جمله همان معنی اراده شود که حضرت جلال الدین محمد بلخی از کلمه ٔ «کلاپیسه شدن چشم » اراده فرموده است. (امثال و حکم).
- چشمهایش بسرش رفته است، نهایت متکبر ومعجب شده است. (امثال و حکم).
- حیزچشم.
- خوابیده چشم:
هم آن کژّبینی و خوابیده چشم
دل آگنده دارد تو گویی بخشم.
فردوسی.
- خوش چشم.
- خوش چشم و ابرو.
- دجال چشم.
- در چشم آمدن کسی یا چیزی، کنایه است از خوب و زیبا و باارزش جلوه کردن آن کس یا آن چیز در نظر:
بعد از تو که در چشم من آید که بچشمم
گویی همه عالم ظلماتست و تو نوری.
سعدی.
چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت.
سعدی.
بکش تا عیبجویانم نگویند
نمی آید ملخ درچشم شاهین.
سعدی.
- در چشم کسی آراستن چیزی یاعملی را، کنایه از خوب و زیبا جلوه دادن آن چیز یا آن عمل را در نظر آن کس: چون نیکوئی فرماید آن چیز را در چشم وی بیارایند تا زیادت فرماید. (تاریخ بیهقی).
- در چشم کسی گفتن، کنایه است از صریح و بیواسطه سخنی را بخود آن کس گفتن.
- در چشم مردم گذاشتن، تظاهر کردن. برخ مردم کشیدن:
کلید در دوزخست آن نماز
که در چشم مردم گذاری دراز.
سعدی.
- زاغ چشم، کبود چشم:
دمان همچو شیر ژیان پر ز خشم
بلند و سیه خایه و زاغ چشم.
فردوسی.
- سرخ چشم.
- سیاه چشم.
- سیخ چشم (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه)، بمعنی بی حیا، پررو و خیره چشم.
- سیخ چشمی.
- سیه چشم، دارای چشمی با مردمک سخت سیاه و براق. به کنایه، معشوق زیبا:
سیه چشم را بند بر پای کرد
بزندان درون مر ورا جای کرد.
فردوسی.
همی بود او را ز آرام بهر
سیه چشم با می بیامیخت زهر.
فردوسی.
کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی.
نظامی.
تو مشکبوی سیه چشم را که دریابد
که همچو آهوی مشکین زآدمی برمی.
سعدی.
- شوخ چشم:
بس که بودم چون گل نرگس دوروی و شوخ چشم
باز یک چندی زبان در کام چون سوسن کشم.
سعدی.
که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار.
سعدی.
کو دشمن شوخ چشم بی باک
تا عیب مرا بمن نماید.
سعدی.
- شوخ چشمی، حالت و عمل شوخ چشم:
و گر شوخ چشمی و سالوس کرد
الا تا نپنداری افسوس کرد.
سعدی.
- شورچشم.
- کج چشم.
- کره چشم.
- گاوچشم.
- گداچشم.
رجوع به همین عناوین شود.
- گربه چشم، دارای چشمی کبودرنگ و موّرب:
ابا سرخ ترکی بدی گربه چشم
که گفتی دل آزرده دارد بخشم.
فردوسی.
دگر ره یکی روسی گربه چشم
چو شیران به ابرو درآورده خشم.
نظامی.
- گرسنه چشم:
این گرسنه چشم بی ترحم
خود سیر نمی شود ز مردم.
- گرسنه چشمی:
فغان که کاسه ٔزرین بی نیازی را
گرسنه چشمی ما کاسه ٔ گدائی کرد.
صائب.
- گستاخ چشم:
غضبناک و خونریز و گستاخ چشم.
نظامی.
- گورچشم، نوعی حریر. (شرفنامه چ وحید ص 369):
حریر زمین زیر سم ستور
شده گورچشم از بسی چشم گور.
نظامی.
- میش چشم.
- نرم چشم.
- نکوچشم.
- هفت چشم.
- هم چشم.
- هم چشمی.
رجوع به همین عناوین شود.
- همه را بیک چشم دیدن، کنایه است از دوگانگی و تبعیض قائل نشدن و فرق میان اشخاص نگذاشتن.
- یک چشم.
رجوع به همین عنوان شود.
- امثال:
چشم آخربین تواند دید راست.
چشم اول بین غرور است و خطاست.
مولوی (از امثال و حکم).
چشم بازار را درآورده است، چیزی بسیار بد خریده است. نظیر: لر بازار نرود بازار میگندد. (امثال و حکم).
چشم باز غیب میگوید، بطور مزاح به کسی که از چیزی روشن و بدیهی آگاهی دهد. (امثال وحکم).
چشم بزرگان تنگ میشود، به طنز و استهزاء، کبر غنای شما سبب است که مرا ندیدید و مرا نشناختید. (امثال و حکم).
چشم ترا زیان است درخور بخیره دیدن. (از امثال و حکم).
گفت چشم تنگ دنیادار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور.
سعدی (از امثال و حکم).
رجوع به چشم تنگ شود.
چشم خردت گشای چون اهل یقین
زیر و زبردو گاو مشتی خر بین.
خیام (از امثال و حکم).
چشم دانا بی غرض بین است و بس.
ادیب پیشاوری (از امثال و حکم).
چشم دریده ادب نگاه ندارد.
حافظ (از امثال و حکم).
چشم دشمن همه بر عیب افتد.
(ازامثال و حکم).
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی.
هاتف (از امثال و حکم).
چشم رضا بپوشد هر عیب را که دید
چشم حسد پدید کند عیب ناپدید.
(از امثال و حکم).
چشم زخم میرزا مهدیخانی، شکستی فاحش. گویند: در جنگ نخستین نادر با ترکان عثمانی که شکست بلشکر ایران رسید، نادر بمیرزا مهدیخان گفت بولایات و ایالات و رؤسای قبایل و عشایر ایران ماجرا بنویسد عِدّه و عُدّه بخواهد، میرزا مهدیخان به اسلوب دُره شرحی بنگاشت و پس از تمجید و تبجیل فراوان از پیروزیهای لشکر ظفرنمون نوشت اندک چشم زخمی بقسمتی از سپاه سپهردستگاه... رسید، و چون نوشته بسمع نادر رسانید، سردار ایران برآشفت و گفت این دروغ و یافه چراست ؟ بنویس دمار از ما برآوردند و... (امثال و حکم).
چشم سر نقش این و آن بیند
و آنچه سر است چشم جان بیند.
سنائی (از امثال و حکم).
چشمش را ببین دلش را بخوان، نظیر: القلب مصحف البصر. ان الجواد عینه فراره. (امثال و حکم).
چشمش هزار کار میکند که ابروش نمیداند؛ به نهفته کاری و کردارپوشی خوگر و معتاد است. (امثال و حکم).
چشم عیان بین نبیند نهان را.
ناصرخسرو (از امثال و حکم).
چشم که بچشم افتد شرم کند. (امثال و حکم).
چشم گریان چشمه ٔ فیض خداست.
مولوی. (از امثال و حکم).
چشم مور و پای مار و نان ملا کس ندید.
(از امثال و حکم).
چشم می بیند دل میخواهد. (ازامثال و حکم).
چشم ها دارد نخودچی، ابرو ندارد هیچی. (از امثال و حکم).
اگر چشم نبیند دل نخواهد.
این چشم را مباد به آن چشم احتیاج. (فرهنگ نظام).
بلی چشم کلاژه یک دو بیند.
سیف اسفرنک (از امثال و حکم).
خواست زیر ابرویش را بگیرد چشمش را کور کرد. (از فرهنگ نظام).
گر دست ما تهی است ولی چشم ما پر است.
گر نبیند بروز شب پره چشم
چشمه ٔ آفتاب را چه گناه ؟
سعدی.
لیلی را بچشم مجنون باید دید. (از مجموعه ٔ امثال طبع هند).
کاری که چشم میکند ابرو نمیکند. (فرهنگ نظام).
کسی را محرم راز خود آن بدخو نمیداند
که چشمش صد سخن میگوید و ابرو نمیداند.
وحید قزوینی (از امثال وحکم).

فارسی به انگلیسی

حل جدول

فرهنگ معین

چشم به راه

(~. بِ) (ص مر.) منتظر.

فرهنگ عمید

چشم به راه

کسی که در انتظار آمدن کسی، چیزی، یا رسیدن خبری باشد، منتظر: چو ماه‌روی مسافر که بامداد پگاه / درآید از درِ امّیدوارِ چشم‌به‌راه (سعدی۲: ۶۷۱)،


چشم

(زیست‌شناسی) عضو حسی و بینایی بدن انسان و حیوان،
[مجاز] نظر، نگاه اجمالی: چشمم به او افتاد،
[مجاز] انتظار، توقع: گر از دوست چشمت بر احسان اوست / تو در بند خویشی نه در بند دوست (سعدی۳: ۳۹۲)،
[عامیانه، مجاز] = * چشم شور،
(شبه جمله) [عامیانه، مجاز] هنگام قبول کاری با احترام نسبت به مخاطب گفته می‌شود،
* چشم از جهان بستن: [مجاز] مردن: چو سالار جهان چشم از جهان بست / به کین‌خواهی تو را باید میان بست (نظامی۲: ۱۶۲)،
* چشم از جهان فروبستن: [مجاز] = * چشم از جهان بستن
* چشم باز کردن:
بیدار شدن از خواب،
[عامیانه، مجاز] چیزی را به‌دقت نگریستن و مواظب آن بودن،
* چشم بد: = * چشم شور: چه نیروست در جنبش چشم بد / که نیکوی خود را کند چشم‌زد (نظامی۶: ۱۰۷۶)، ندانم چه چشم بد آمد بر اوی / چرا پژمرید آن چو گلبرگ ‌روی (فردوسی: ۴/۳۳۸)،
* چشم برداشتن: (مصدر لازم) [مجاز]
صرف‌نظر کردن،
ترک نظاره کردن، نگاه نکردن به کسی یا چیزی،
* چشم بر هم نهادن: (مصدر لازم) = * چشم بستن* چشم بستن: (مصدر لازم)
مردن،
نگاه نکردن به کسی یا چیزی، ترک نظاره کردن،
[قدیمی، مجاز] صرف‌نظر کردن،
* چشم بصیرت: [مجاز] بینش آگاهانه و توٲم با خرد،
* چشم به راه داشتن: [مجاز] منتظر بودن، انتظار کشیدن: مدتی شد که تا بدان اومید / چشم دارد به ‌راه و گوش به‌ در (انوری: ۱۹۹)،
* چشم بی‌آب: [قدیمی، مجاز] چشم شوخ، گستاخ، بی‌حیا، و بی‌شرم،
* چشم بیمار: [قدیمی، مجاز] چشم نیم‌بسته و خمارآلود که شاعران آن را به زیبایی وصف کرده‌اند،
* چشم پوشیدن: (مصدر لازم) [مجاز] چشم‌پوشی کردن و نادیده انگاشتن،
* چشم خروس:
(زیست‌شناسی) گیاهی با گل‌های خوشه‌ای، برگ‌های شبیه برگ اقاقیا، دانههای سرخ، و ماده‌ای سمّی که دانه‌های آن در گذشته مصرف طبی داشته، آدونیس،
[قدیمی، مجاز] شراب سرخ‌رنگ،
[قدیمی، مجاز] لب و دهان سرخ، نازک، و تنگ،
* چشم خواباندن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] تغافل کردن، نادیده انگاشتن،
* چشم خوابانیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] =* چشم خواباندن* چشم خوردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] هدف چشم‌زخم واقع شدن، چشم‌زخم خوردن، از چشم شور آسیب دیدن،
* چشم‌ داشتن: (مصدر متعدی) [مجاز]
توقع داشتن،
[قدیمی] امید و آرزو داشتن،
[قدیمی] در انتظار بودن،
* چشم دوختن: (مصدر لازم) [مجاز] پیوسته به کسی یا چیزی با دقت نگاه کردن،
* چشم دل: [عامیانه] = * چشم بصیرت: چشم دل باز کن که جان بینی / آنچه نادیدنی‌ست آن بینی (هاتف: ۵۰)،
* چشم رسیدن: (مصدر لازم) [مجاز] = * چشم خوردن: به‌جز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد / زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست (حافظ: ۵۸)،
* چشم زدن: (مصدر متعدی) [مجاز]
[عامیانه] چشم‌زخم به کسی رساندن، با چشم شور به کسی نظر کردن و به او آسیب رساندن،
(مصدر لازم) [قدیمی] بستن و باز کردن پلک‌ها،
(مصدر لازم) [قدیمی] اشاره کردن با چشم،
(مصدر لازم) [قدیمی] ترس و بیم داشتن، بیمناک بودن از کسی یا چیزی: دوخته بر دیده از این ناکسان / کاهْل نظر چشم زنند از خسان (امیرخسرو: لغت‌نامه: چشم زدن)،
* چشم شور: [عامیانه، مجاز] چشمی که اگر با نظر اعجاب و تحسین به کسی یا چیزی نگاه کند به آن چشم‌زخم می‌زند و آسیب می‌رساند،
* چشم فروبستن: (مصدر لازم) [مجاز] = * چشم بستن: دلارامی که داری دل در او بند / دگر چشم از همه عالم فروبند (سعدی: ۱۴۸)،
* چشم‌ کردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
[عامیانه] = * چشم زدن
در نظر گرفتن، طرف توجه قرار دادن: که چشم کرد دل داغدار صائب را / که دود تلخی از این لالهزار میخیزد (صائب: ۸۰۶)، تا تو را کبر تیزخشم نکرد / مر تو را چشم تو به چشم نکرد (سنائی: ۱۸)،
* چشم گرداندن: (مصدر لازم) [عامیانه]
خیره نگریستن،
با نگاه تند و خشمآلود به کسی نظر کردن،
* چشم گرم کردن: [قدیمی، مجاز] خفتن، اندکی خوابیدن، دیده برهم نهادن و به خواب رفتن: فرود آمد از بارگی شاهْ نرم / بدان تا کند بر گیا چشم گرم (فردوسی: ۷/۳۷۴)،
* چشم نهادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
به کسی یا چیزی چشم داشتن و منتظر بودن،
نگاه کردن و مراقب بودن،
* چشم نهان: [قدیمی، مجاز] = * چشم بصیرت: به چشم نهان، بین نهان جهان را / که چشم عیان‌بین نبیند نهان را (ناصرخسرو: ۱۰)،
* چشم‌و‌چار: [عامیانه، مجاز] چشم،
* چشم‌و‌چراغ: [مجاز]
شخص عزیز و دوست‌داشتنی،
معشوق زیبا،
* به چشم کردن: [قدیمی] = * چشم زدن


راه

هرجایی از زمین که مردم از آنجا رفت‌وآمد کنند، محل عبور، گذرگاه، جاده،
قاعده‌وقانون،
رسم‌وروش،
کرّت و مرتبه،
(موسیقی) [قدیمی] نغمه و آهنگ،
(موسیقی) [قدیمی] مقام، پرده،
* راه افتادن: (مصدر لازم) ‹به‌ راه افتادن›
روان شدن،
روانه شدن،
به ‌کار افتادن دستگاه یا ماشین،
* راه انداختن: (مصدر متعدی) ‹به‌ راه انداختن›
اسباب سفر کسی را فراهم ساختن و او را روانه کردن،
وسیلۀ نقلیه یا ماشینی را آماده ساختن و به حرکت درآوردن،
* راه بردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
دست کودک یا شخص بیمار و علیل را گرفتن و او را گردش دادن،
کودک را در بغل گرفتن و گردش دادن،
به ‌رفتار در آوردن،
راه جستن و راه یافتن و پیبردن به‌ جایی یا چیزی،
* راه بریدن: (مصدر لازم) [قدیمی]
راه پیمودن، طی مسافت کردن،
سیروسفر کردن،
راه زدن،
مانع عبور کسی شدن،
* راه حاجیان: (نجوم) [قدیمی، مجاز] = کهکشان
* راه خفته: [قدیمی، مجاز]
راه دور و دراز،
جادۀ هموار،
* راه دادن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
اجازۀ عبور دادن،
به یک سو رفتن و راه را برای عبور کسی باز گذاشتن،
* راه زدن: (مصدر لازم) [قدیمی]
در بیابان و میان جاده جلو کسی را گرفتن و اموال او را ربودن، غارت کردن اموال مسافران در راه،
(موسیقی) سرود گفتن و نواختن آهنگ موسیقی: چه راه می‌زند این مطرب مقام‌شناس / که در میان غزل قول آشنا آورد (حافظ: ۲۹۸)،
* راه کردن: (مصدر لازم)
[مجاز] نفوذ کردن، رخنه کردن،
[قدیمی] راه رفتن، طی طریق کردن،
[قدیمی] راه باز کردن، راه دادن،
* راه‌راه:
مخطط، خط‌دار،
پارچه یا جامه که خط‌های باریک رنگین داشته باشد،

تعبیر خواب

چشم

چشم به خواب دیدن مرد بینائی است که بدان راه هدی یابد چشم ازرق، بدعت است و چشم شهلا، فرزند است و هر دو چشم دو فرزند است. اگر بیند که نابینا شده، دلیل که از راه هدی گم شده بود یا فرزند وی بمیرد. اگر بیند که یک چشمش کور شد، دلیل که یک نیمه دین او رفته یا گناهی بزرگ کرده باشد به یک دست یا به یک پای یا به یک اندام دیگر یا مصیبتی به وی رسد. - محمد بن سیرین

اگر بیند چشم وی از آهن است، دلیل که پرده او دریده شود اگر بیند هر دو چشم او آماسیده بود چنانکه چشم باز نمی توانست کرد، دلیل که با مردی مخالف صحبت کند. اگر نور چشم را ضعیف بیند، دلیل که از دین شریعت بی بهره شود اگر بیند در میان روی او یک چشم است، دلیل که بر زیان او سخن ناسزا رود در باب دین. اگر بیند که چشمهای او روشن است و مردمان پندارند که او کور است یا شب کور، دلیل که باطن او در دین بهتر از ظاهر او بود. اگر بیند چشم کسی سیاه است و ازرق شد، دلیل بدی و برگشتن حال او بود. اگر بیند هر دو چشم او سیاه شد، چنانکه سفیدی نداشت، دلیل که متکبر شود. اگر بیند یک چشم او را آفت رسید، دلیل که فرزندان او را افت رسد. اگر بیند کسی دست فراز کرد و یک چشم او برکند، دلیل که فرزند او را از راه ببرد. اگر بیند کسی چشم او ببست یا بدست گرفت، دلیل که فرزند او را زیانی رسد یا مالش برود یا گناهی کند. اگر بیند از چشم او خون همی ریخت، دلیل که به جهت فرزند، غمی به وی رسد، یا نقصان مال او شود. - جابر مغربی

فارسی به ترکی

چشم به راه بودن‬

dört gözle beklemek

فرهنگ فارسی هوشیار

قبای راه راه

کپاه راه راه جامه ی راه راه


راه راه

مخطط، آنکه خطوط رنگین داشته باشد

معادل ابجد

چشم به راه

556

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری